۱۳۹۲ دی ۲۴, سه‌شنبه

بز و درخت آسوریک

میان درخت نخل از آسور(بابل) که مظهر فرهنگ بربر و بیابانی است و بُزی از سرزمین ایران که مظهر تمدن شبانی اقوام ساکن آن است، درباره‌ی اینکه کدام یک از آن دو بیشتر و بهتر به مردم، به دین و گسترش تمدن خدمت می‌کند مناظر‌ه‌ای سخت در می‌گیرد. هر یک درباره‌ی فضیلتهای خود شمه‌ای می‌گویند. سرانجام بُز بر درخت نخل چیره می‌شود.
مضمون این منظومه باید بسیار کهن و مطابق با یک حدس منطقی، می‌تواند حتی به سه تا چهار هزار سال پیش، به دوران نخستین برخوردهای مردم ساکن ایران با آسوریان برگردد. آنچه که این حدس را تقویت می‌کند آن است که نقش بز به شکل طبیعی یا سمبولیک در آثار باقیمانده از دورانهای باستان دیده می‌شود و نیز نقش درخت نخل. نکته‌ی جالب در این منظومه آن است که نخل با بز مورد مقایسه‌ی مشخص قرار می‌گیرند که هر یک با ایجاد محصولات متنوعی در پایه‌ی دو نوع تمدن قرار دارند.
روشن است که این داستان بعدها یعنی در زمان اشکانیان در منظومه‌ا‌ی که سراینده‌ی گمنام به زبان پهلوی سروده، رنگ زمان به خود گرفته و برخی اشارات مذهبی و غیر مذهبی بدان افزوده شده‌است.
با این حال بعضی از این مراسم مذهبی که در منظومه بدانها اشاره رفته است (مانند: نوشیدن عصاره‌ی گیاه مقدس هوم)، از مراسم بسیار کهن است و ممکن است از همان ایام باستانی در متن این منظومه از آن یاد شده باشد.
« درخت آسوریک » مانند « یادگار زریران »  یکی از کهن‌ترین نمونه‌های شعر پهلوی است که از دوران اشکانی منشا می‌گیرد و نگارنده آن را به پارسی برگردانده است. وزن منتخب برای شعر فارسی با وزنی که به عقیده‌ی استاد معروف پهلوی شناس، و.ب.هنینگ، منظومه‌ی درخت آسوریک در آن سروده شده کمابیش نزدیک است. ترجمه‌ی فارسی در بخش عمده‌ی خود، متن را از جهت مفهوم و لفظ منعکس می‌کند. تنها در مواردی چند به اقتضای شعری مترجم الفاظ یا جملات کوچکی به ناچار افزوده و یا برخی عبارات مبهم را با تغییری که به نظر وی ممکن می‌آمده، بیان داشته است.
این نخستین ترجمه‌ی منظومی از « درخت آسوریک» است که به فارسی انجام گرفته و می‌تواند یک مناظر‌ه‌ی بسیار کهن را با بیان شعری به فارسی ارائه دهد. برخی از واژه‌های متروک و نا آشنا که در متن ترجمه به کار رفته در پایان در زیرنویس توضیح داده شده است.
 بز کوهی همراه با (علامت) درخت خرما، جنس: نقره، اندازه: 26.9 در 17.1 در 7.8 سانتی‌متر، قدمت: سده‌ی هشتم تا ششم پیش از میلاد (دوران پیش هخامنشی)، محل نگهداری: موزه‌ی میهو در ژاپن
مناقشه میان کشاورز یکجانشین و دامدار کوچ رو از همان دوران آغاز شد و زد و خوردها و جنگ ها و مفاخره‌هایی را به‌وجود آورد. که به احتمال منظومه درخت آسوریک شرح خلاصه ای از این مناظرات است. درخت «نخل» همچون «گاو» نمادی از جامعه کشاورزی است.
«بز» و «نخل» هر دو دارای اشتراکات و تفاوت‌هایی بودند. از  آنجایی  که هر دو قوت روزمره انسان را فراهم می‌کنند، فصلی مشترک دارند و نقطه افتراق آن‌ها در جایی است که هریک متعلق به دو جامعه و دو شیوه زندگی متفاوت بوده است. تهیه غذا در دنیای باستان از چنان اهمیتی برخوردار بود که در جهان بینی و باور مردمان تاثیر مستقیم داشت. لذا مناظره بز و نخل ریشه در مناقشه‌ای طبیعی بود. «بز» اگر چه در سراسر فلات ایران جایگاه تقدس خود را از دست داد، اما همچنان اهمیت و موقعیت خود را نزد دامداران و شکارگران زاگرس حفظ کرد. کوه‌های زاگرس مامن و چراگاه انواع بزهای وحشی و اهلی بود چون «بز» نسبت به سایر دام‌ها حیوانی قانع است و عشایر ساکن کوه‌های غربی ایران به جبر اقلیم ناهموار و دره‌های عمیق و کوه‌های بلند همچنان «بز» را که در خدمت ایننوع  معیشت بود عزیز می‌داشتند.
آنچه از متن منظومه‌ی «درخت آسوریک» بر می‌آید آن است که موقعیت جغرافیایی «درخت آسوریک» و محل مناقشه‌ی این دو موجود در سرزمین کنونی عراق و دشت‌های غربی زاگرس است. «سورستان» یکی از استان‌های ایران باستان است که حدود تقریبی آن، کشور امروزین عراق را در برمی‌گیرد. سورستان به هر روی جایی است در دشت آنچنان‌که رویشگاه «نخلِ» منظومه آسوریک نیز هست. پژوهشگران در خصوص جایگاه و موطن «بز» که سوی دیگر این مناظره است سکوت اختیار کرده اند. اما خود منظومه نشانی‌های این موطن را به ما می‌دهد، هنگامی که «بز» مفاخره‌های خود را برای «نخل» بر می شمرد، می‌خوانیم:
«بد‌ان که من د‌ر کوهستان‌های خوشبو چرا می‌کنم و از گیاهان تازه می‌خورم و از چشمه‌های پاک می‌نوشم. د‌ر حالی که تو همچون میخی بر زمین کوبید‌ه ‌شد‌ه‌ای و توان رفتن ند‌اری».
موطن «بز» در کوه است و نخل در دشت، جایگاه «بز» می‌بایست در نزدیک‌ترین اقلیم کوهستانی قلمروی فرهنگ ایرانی به کشور سورستان (رویشگاه نخل) تصور شود. کوه‌های زاگرس نزدیک‌ترین اقلیم کوهستانی به «سورستان» زمین بوده است. در منظومه‌ی «درخت آسوریک» بز که نماد جامعه دامدار کوچنده است، نخل را که نماد جامعه کشاورز و یکجا نشین است را تحقیر می کند.
 «بز» منظومه درخت آسوریک متعلق به جامعه‌ای کوه نشین و کوچ رو در شرق سورستان و عراق امروزین است. وقتی که در ادامه این منظومه از زبان «بز» می خوانیم:
«من می توانم از کوه به کوه د‌ر کشورهای بزرگ سفر کنم و مرد‌مانی از نژاد‌های د‌یگر را ببینم».
پس درمی یابیم که یکی دیگر از خصوصیات جامعه ای که بز  به آن متعلق است سفر و جابه جایی در کوهستانی با «چشمه های پاک» و «گیاهان خوشبو» است.
درخت آسوریک
( ترجمه از منظومه‌ی پهلوی به نظم پارسی ـ احسان طبری):

درختی رُسته اندر کشور آسور زشت آیین
بُنش خشک و سرش تَر، برگ آن ماننده‌ی زوبین
بَرِ آن چون بَرِ انگور، در کام کسان شیرین.
شنیدستم که شد با بُز، درخت اندر سخن بازی
که: « از تو برتر و والاترم در چاره پردازی
به خونیرَس که مرز چارم گیتی‌ست، همسان نیست،
درخت دیگری با من به زیبایی و طنازی.
چو بارِ نو برآرم، شه خورد زان بارِ خوب من
فَرسبِ بادبان و تخته‏ی کشتی‌ست چوب من
سرای مردمان را برگ و شاخم هست جارویی
برنج و جو فرو کوبد، گواز غله‌کوب من
همیدون موزه بهرِ پای برزیگر ز من سازند
دم آهنگران، بر کوره‏ی آذر ز من سازند
رَسَن بر گردن تو در بیابان در، ز من سازند
مر آن چوبی که کوبیدن شبان بر سر، ز من سازند
تبنکو بهر داروی پزشکان زمین باشم
به دهگان شیر و مر آزدگان را انگبین باشم
به تابستان به فرق شهریاران جاگزین باشم
چو آتش را برافروزم سراپا آتشین باشم
به مرغان آشیانم، سایبانم بهرِ ره پویان
ز تخم من به بوم تو درختی نو شود رویان
اگر مردم، نیازارندم این گیسوی جادویم،
به جاویدان درخشان است چون گیسوی مه رویان
هر آن کس بی میِ و نان ماند و بی‌تدبیر می‌گردد
ز بارم می‌خورد چندان، که تا خود سیر می‌گردد. »
بجنبانبد سر آن بز، که: « با این هرزه پردازی
 کجا هر ناکسی در رزم بر من چیره می‏گردد؟! »
پاسخ بز به درخت نخل :
« درازی همچو دیو و کاکُلت ماند به یال او
که در دوران جمشیدی و آن فر و جلال او
همه دیوان پر آزار در بند بشر بودند
سرت شد زردگون، گویا به فرمان و مثال او
اگر در نزد گفتارت بپرهیزم ز آشفتن
( که دانا نزد نادان بردباری را نهد برتر)
چه سان آخر توانم دعوی خام تو بشنفتن؛
وگر پاسخ دهم، آن نیز کاری هست نا درخور
مرا ننگی گران باشد به گفتت پاسخی گفتن.
ز مرد پارسی بشنیده‌ام افسون کار تو
که خود باشی گیاهی بی‌خرد، بی‌سود بار تو
چو گاوانت گُشن باید نهادن، تا به بار آیی
که تو خود روسپی زادی و با نر، در کنار آیی
مرا، هرمزد ورجاوند و دادارست پشتیبان
عبث با چون منی، ای دیو، سوی کارزار آیی
ستایم کیش مزدا را که ایزد داد تعلیمش
به "گوشورون" و گاه "هوم نوشیدن" منم نیرو
که شیر از من بود، وقت نماز و گاه تکریمش
ز من سازند بهرِ زاد و توشه: کیسه و خورجین
ز چرم من کمر سازند زیبا و گُهر آگین
به پای مرد آزاده، منم آن موزه‌ی چرمین
به دست خسروان انگشت‌بان، مَشکم به دشت اندر
که آب سرد از آن ریزند در هر جام و هر ساغر
ز من دستار خوان سازند و بر آن سور آرایند
مر آن سور کلان و سفره‌ی پُر نور آرایند
به پیش شهریاران پیشبندم چون که دَهیوپد
بیاراید سر و رو را، هماره در بَرَش آید
ز چرمم- نامه و طومار باشد- دفتر و پیمان
بر آن گردد نبشته: مایه‌ی آرایش دیوان
ز من زه بر کمان‌ست و کمان بر شانه‌ی مردان
بَرَک از من کنند و جامه‌های فاخر اعیان
دوال از من کنند و بند و زین و زینت اسبان
نشیمن گه به ژنده پیل بهرِ رستم دستان
و یا اسفندیار گو چو گردد عازم میدان
نبگشاید مر آن بندی که از چرمم شود محکم
نه از « بلکن»، نه « کشکنجیر »، کان دژها زند بر هم
همان انبان بازرگان ز من سازند، کاندر آن،
به هر سو می کشد « پُست» و پنیر و روغن و مرهم
در آن انبان به نزد شهریار آرند زی بستان
ز کافور و ز مشک و خز که آید از تِخارستان
فراوان جامه‌ی شه‌ وار، اندر بر نگارستان
ز پشم من بود تشکوک و « کُستی » در تن مؤبد
کنیزان را به تن از من، بسی دیبای زنگاری
ز موی من رسن بر گردن گاوان پرواری
مرا شاخی کَشَن بر پشت همچون شاخ آهویان
به سوی بحر وَرکش می‌روم از مرز هندویان
از این کًه تا بدان کًه، زین زمین تا آن زمین پویان
به هر جا مردمی‌ یابم، نژاد و چهره رنگارنگ
گهی سگ سار، گه بر چشم، گه بر آب، گه بر سنگ
مکان بگزیده هر یک در بسیط تیره خاک خود
گهی از گوشت، گه از شیر من جسته خوراک خود
ز من این قوم کارِ روزیِ خود، راست می‌سازند
ز من افروشه و شیر و پنیر و ماست می‌سازند
فراوان است و گوناگون همی محصول و بار از من
ببین چون بهره یابد شهریار و کوهیار از من
ز دوغم کشک می‌سازند بهرِ کاخ سلطانی
چو هنگام پرستش گشت در درگاه یزدانی
به روی پوستم مزدا پرستان پادیاب آرند
ز من، وز چرم من باشد چو گاه دست افشانی
به شادی چنگ بنوازند و تنبور و رباب آرند
بهای من، بهای تو، نه یکسان است، خرما را
پشیزی نیز بس باشد ولی با ده درم نتوان،
خریدن چون منی را از شبان، چون تو نی‏ام ارزان
مرا این سود و نیکی و دهش باشد به بوم اندر
سخن زرینه راندم نزدت ای خرما بُن بی‏ بَر
چه سود از این سخن، گویی برافشاندم دُر و گوهر
به نزدیک گرازی، یا نوازم چنگ جان پرور
به پیش اُشتر مستی، که جز شیون نکرد از بر
که هر کس از نهاد خویش دارد طینتی دیگر
چراگاهم همه خوش بو، به کُهسار فلک فرسا
گیاه تازه آنجا می‌چرم، وارسته از غم‌ها
ز آب سرد چشمه ، تشنه کامِ من، بر آسوده
تویی، چون میخ جولاهان، به خاکی گرم کوبیده
پیروزی بز در مناظره :
بدین گفتار خویش پیروز شد بز بر حریف خود
مر آن خُرما بن بیچاره خامُش شد به لیف خود
پایان:
خوشا آن کس که بر کرد این سرودِ من
و یا بنوشت آن را، اوست در خورد درودِ من
به گیتی دیر بادا زیستش، خصمش فنا بادا !
تنش شاد و دلش شاد و روانش بی بلا بادا !

زیر نویس:
فرسب : دیرک کشتی
گواز : افزار غله کوبی، دنگ، هاون
تبنکو : صندوق
گشن نهادن : آمیزش مصنوعی دادن
ورجاوند : مقدس
گوشورون : عید مذهبی
هوم : عصاره گیاه مقدس
انگشت بان : انگشتانه‏ی چرمین برای تیراندازی
دستار خوان : سفره
دهیوپد : فرمانده کشور
بلکن : قلعه کوب
کشکنجیر : قلعه کوب، افکن
پُست : حلوا
تشکوک : جامه‏ی سفید
کُستی : کمربند مذهبی
ورکش : خزر
افروشه : نوعی از لبنیات
منابع:
کتاب الکترونیک درخت آسوریک ـ احسان طبری http://bookmaker.ir/
 کتاب «ریشه‌های کهن‌تر بلوط» سامان فرجی بیرگانی

[ 0 نظرات] [ادامه مطلب ...]

۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

داستان هاچیکو، سگ وفادار ژاپنی

"هاچیکو"، سگ نر سفید رنگی بود که در نزدیکی اوداته، آکیتا در کشور ژاپن به دنیا آمد. داستان زندگی این سگ از زمان تولد و سپس ارتباط صمیمانه‌ی او با پروفسور "شابرو اوئنو" و سپس وفاداری بی‌حدش به این پروفسور، باعث گردید تا به عنوان اسطوره‌ی وفاداری در ژاپن شناخته شود و پس از مرگش به یک سمبل تبدیل شود. از روی زندگی او کتابی نوشته و سپس فیلمی تهیه گردید و در توکیو و در ایستگاه قطاری که هر روز به انتظار ورود پروفسور شابرو اوئنو می‌ایستاد نیز مجسمه‌ی یادبودی بنا گردید.

زندگی:
در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه‌ای از یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا بود، که در اوداته‌ی ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد. زمانی که هاچیکو دو ماه داشت به وسیله‌ی قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی می‌رسید، قفس حمل او از روی باربر به پائین می‌افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می‌شود و او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو می‌رود. در همین هنگام یکی از مسافران، هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل م‌یبرد و به نگهداری از او می‌پردازد.
این فرد پروفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود.
پروفسور به قدری به این سگ دلبسته می‌شود که بیشتر وقت خود را به نگهداری از این سگ اختصاص می‌دهد. دور گردن هاچیکو قلاده‌ای بود که روی آن عدد ۸ نوشته شده بود(عدد هشت در زبان ژاپنی هاچی بیان می‌شود و نماد شانس و موفقیت است) و  از این رو پروفسور نام او را هاچیکو می گذارد.
منزل پروفسور در حومه‌ی شهر توکیو قرار داشت و هر روز برای رفتن به دانشگاه به ایستگاه قطار شیبوئی می‌رفت و ساعت ۴ برمی‌گشت. هاچیکو یک روز به دنبال پروفسور به ایستگاه می‌آید و هرچه شابرو از او می‌خواهد که به خانه برگردد هاچیکو نمی‌رود و او مجبور می‌شود که خود هاچیکو را به منزل برساند و از قطار آن روز جا می‌ماند. در زمان بازگشت از دانشگاه با تعجب می‌بیند هاچیکو روبروی در ورودی ایستگاه به انتظارش نشسته و با هم به خانه برمی‌گردند. از آن تاریخ به بعد هرروز هاچیکو و پروفسور باهم به ایستگاه قطار می‌رفتند و ساعت ۴ هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت او می‌ماند. تمام فروشندگان و حتی مسافران هاچیکو را می‌شناختند و با تعجب به این رابطه‌ی دوستانه نگاه می‌کردند. در سال ۱۹۲۵ دکتر شابرو اوئنو در سر کلاس درس بر اثر سکته‌ی قلبی از دنیا می‌رود، آن روز هاچیکو که ۱۸ ماه داشت تا شب روبروی در ایستگاه به انتظار صاحبش می‌نشیند و خانواده‌ی پرفسور به دنبالش آمده و به خانه میبرندش، اما روز بعد نیز مثل گذشته هاچیکو به ایستگاه رفته و منتظر بازگشت صاحبش می‌ماند و هربار که خانواده‌ی پرفسور جلوی رفتنش را می‌گرفتند، هاچیکو فرار می‌کرد و به هر طریقی بود خود را رأس ساعت ۴ به ایستگاه می‌رساند. این رفتار هاچیکو خبرنگاران و افراد زیادی را به ایستگاه شیبوئی می‌کشاند، و در روزنامه‌ها اخبار زیادی درباره‌ی او نوشته می‌شد و همه می‌خواستند از نزدیک با این سگ باوفا آشنا شوند. هاچیکو خانواده‌ی پروفسور را ترک کرد و شبها در زیر قطار فرسوده‌ای می‌خوابید، فروشندگان و مسافران برایش غذا می‌آوردند و او ۹ سال هر بعد از ظهر روبروی در ایستگاه منتظر بازگشت صاحب عزیزش می‌ماند و در هیچ شرایطی از این انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارچ ۱۹۳۴ در سن ۱۱ سال و ۴ ماهگی منتظر صاحب مورد علاقه‌اش باقی ماند.
وفاداری هاچیکو در سراسر ژاپن پیچید و در سال ۱۹۳۵ تندیس یادبودی روبروی در ایستگاه قطار شیبوئی از او ساخته شد.
تا امروز تندیس برنزی هاچیکو همچنان در ایستگاه شیبوئی منتظر بازگشت پروفسور است.
در زمان جنگ جهانی دوم تندیس تخریب شد و در سال ۱۹۴۷ دوباره تندیس جدیدی از هاچیکو در وعده‌گاه همیشگی‌اش بنا شد، اگرچه این بنا حالت ایستاده داشت و به زیبایی تندیس اول نبود، اما یادبودی بود از وفاداری و عشق زیبای هاچیکو برای مردم ژاپن. در سال ۱۹۶۴ تندیس دیگری از هاچیکو همراه با خانواده‌ای که هرگز، انتظار و عشق اجازه‌ی داشتنش را به او نداده بود در اوداته روبروی زادگاهش بنا شد.
آقای جیتارو ناکاگاوا نخست وزیر ژاپن، انجمنی برای حفظ و پرورش نژاد آکیتا به وجود آورد وتندیسی به یادبود هاچیکو بنا نهاد.
سر انجام، داستان حقیقی هاچیکو، به سنبلی از وفاداری در جهان مبدل گشت.
هرچه بیشتر انسان‌ها را می‌شناسم ، سگ‌ها را بیشتر ستایش می‌کنم. (ایوان شفر)
فیلم زیبایی نیز به تازگی از زندگی هاچیکو با هنرنمائی ریچارد گیر در نقش پرفسور شابرو اوئنو ساخته شده‌ است که دیدنش را به شما توصیه می‌کنیم.
[ 0 نظرات] [ادامه مطلب ...]

جزیره آتوس: جزیره‌‌ بدون زن! ـ تفکرات زن ستیزانه در جزیره‌ای در یونان

”زن ممنوع” واژه‌ای است که مردان این جزیره به آن اعتقاد دارند. از سال 1060 تصویب شده است که هیچ زنی حق ورود به این جزیره را ندارد و حتی برخی از حیوانات ماده مجاز به بودن در منطقه نیستند. همچنین ورود هرگونه عکس زنان به جزیره مجاز نیست. بازدید از آتوس به غیر از اتباع یونان برای بازدیدکنندگان خارجی هم مجاز است، اما به 20 مرد در یک روز محدود است و باید حداقل 18 سال سن داشته باشند.
ورود به آتوس هم مراحل مختلفی دارد. اول از همه بازدیدکننده باید چک شود که آیا گربه، سگ، طوطی و … ماده همراه نداشته باشد و پلیس‌هایی که در بسیاری از تقاطع‌های این جزیره حضور دارند، وظیفه دارند که جلوی افراد و موجودات زن نما را بگیرند.
 
برای بازرسی، بازدیدکننده می‌بایست تمامی لباس‌های خود را درآورد تا از نظر جنسیت بررسی شود که این ممکن است برای برخی از آنها خوشایند نباشد.
در صومعه‌ی آتوس به طور انحصاری فقط خدای یونان مورد پرستش قرار می‌گیرد و افراد برای نماز و عبادت به این مکان می‌آیند.
در کتابخانه‌ی صومعه تعداد زیادی کتاب و کتیبه‌های خطی و نادر از قرون مختلف وجود دارد. این جا هرگونه آلات موسیقی، سیگار، بازی، آواز خواندن، رادیو، تلویزیون، تلگراف، روزنامه غیرمجاز است و در تمام جزیره تنها یک خودرو وجود دارد.
راهبان آتوس چه نوع مردمانی هستند؟ اکثر آنها بعد از به دنیا آمدن به اینجا فرستاده می‌شوند، به طوری که در عمر خود هیچ زنی را ندیده‌اند، با این حال چرا آنها حاضر به قطع رابطه با جهان متمدن در این جزیره با وسعت 150 مایل مربع شده‌اند؟
از یک راهب این سوال پرسیده شد که چرا باید اینجا بمانند و او گفت: در اینجا زندگی ارزش زیستن دارد و در اینجا فرصت برای آرام بودن بسیار است و هیچ نگرانی و مشکلی وجود ندارد. ما با هم زندگی می‌کنیم بیش از هر جای دیگر در جهان و چرا ما باید به یک زن نیاز داشته باشیم؟
داخل دیوارهای صومعه جایی است که آنها زندگی، کار و دعای خود را در صلح و آرامش انجام می‌دهند.
گویا تمامی اندیشه‌های زن ستیزانه که ما در طول تاریخ شاهد آن بوده‌ایم، از این گونه مکانهای مخوف که در یونان، یعنی مهد تمدن اروپا قرار دارد، سرچشمه گرفته و سپس به سراسر دنیا و خصوصا به ادیان ابراهیمی راه پیدا کرده‌است!

[ 0 نظرات] [ادامه مطلب ...]

۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

چهارشنبه‌سوری: بحثی پیرامون فلسفه‌ی آتش در آیین‌های ایرانی

نوشته‌ی دکتر فاروق صفی‌‌زاده در مجله‌ی حافظ ـ فروردین 1383 - شماره 1
ایرانیان در چهارشنبه‌سوری به افروختن آتش می‌پردازند. هم‌اکنون کردها و برخی از مردم ایران و تاجیکستان نیز، دو بار در آخر سال بر بالای منازل خود آتش می‌افروزند.
یکی در چهارشنبه‌ی آخر سال و دیگری در شب نوروز. آتش افروزی در ایران پیش از اسلام در هنگام عید در شب جشن نوروز بوده‌است. پس از اسلام، چون مهاجمان به خاطر ناآگاهی از فلسفه‌ی آتش، با آتش‌افروزی مخالف بودند و آن را شرک می‌دانستند، ایرانیان به خاطر این که آداب و سنن نیاکان خود را فراموش نکنند، در روز چهارشنبه‌ که برای مهاجمان تازی(عرب) روزی نحس بود، آتش افروختند و این گونه قلمداد کردند که ما می‌خواهیم نحسی این روز را (با افروختن آتش) بزداییم. بدین گونه آتش‌افروزی شب عید ایرانیان به روز چهارشنبه افتاد، اما برخی از اقوام ایرانی همچون کردان، شب عید نوروز نیز آتش می‌افروختند و هنوز هم می‌افروزند.
اکنون باید به فلسفه‌ی آتش‌افروزی در آیین‌های ایرانی بپردازیم. چون آتش، بزرگترین پاک‌کننده‌ و در عین حال پاک‌ترین و نورانی‌ترین آخشیج(عنصر) است، از این رو، سمبل کیش زرتشتی به حساب می‌آید. برخی از ناآگاهان بر این باورند که چون زرتشتیان به سوی نور و آتش عبادت می‌کنند، آتش‌پرست هستند؛ حال آنکه این باور اشتباه است، چرا که زرتشتیان به هیچ‌وجه آتش‌پرست نیستند، بلکه آتش را رمز و سمبل اهورامزدا می‌دانند، فردوسی والا، در این‌باره می‌فرماید:
نیا را همی بود آیین و کیش         پرستیدن ایزدی بود بیش
نگویی که آتش پرستان بُدند         پرستندهٔ پاک یزدان بُدند
بدان گَه بُدی آتش خوبرنگ         چو مر تازیان راست محراب سنگ

زرتشتیان، همیشه به یاد خداوند مزدای بی‌همتا هستند و او را نیایش می‌کنند و می‌گویند: «اهورامزدای پاک را می‌ستاییم» و می‌‌گویند: «ای اهورامزدا از تو یاری می‌جوییم»
زرتشت با برگزیدن آتش، به عنوان سمبل دین خود، از پیروان خود خواسته است که:
1ـ همانند آتش پاک و درخشان باشند.
2ـ همان‌گونه که شعله‌های آتش به سوی بالا زبانه می‌کشد، پیروان دین هم به سوی بالا، به سوی روحانیت، به سوی انسانیت و سرانجام به سوی ترقی و تعالی پیشروی کنند.
3ـ همان‌گونه که شعله‌های آتش هرگز به سوی پایین جذب نمی‌شود، آنان هم سعی کنند مجذوب خواهش‌های پست نفسانی نشوند و همیشه آمال بزرگ معنوی را در نظر داشته‌ باشند.
4ـ همان‌گونه که آتش، چیزهای ناپاک را پاک می‌کند و خود آلوده نمی‌شود، آنان هم با بدی بستیزند، بی‌آنکه خود را آلوده‌ی بدی‌ها کنند.
5ـ همان‌گونه که از یک اخگر می‌توان آتشی برافروخت، با روح و فکر یک انسان نیکوکار نیز، روان‌های بی‌شماری پاک و منزه خواهد شد.
6ـ آتش با هرچه تماس بگیرد، آن را مثل خود شفاف و سرخشان می‌کند، فرد باید پس از برخوردار شدن از فروغ دانش و بینش، دیگران را از فروغ نیکی بهره‌مند سازد.
7ـ همان‌گونه که آتش فعال و بی‌قرار است و تا پایان عمر، حتی لحظه‌ای از کوشش باز نمی‌ایستد، انسان هم باید مانند آتش فعال باشد و از کار و کوشش باز نایستد. اما آتشی که درون آدم را از آلودگی پاک مکند، جز اشا(راستی) نیست که از راه اصول سه‌گانه‌ی هومت(اندیشه‌ی نیک)، هوخت(گفتار نیک) و هورشت(کردار نیک) به دست می‌آید.
آتشکده‌ها در ایران باستان، نه تنها جای عبادت، بلکه دادگاه، درمان‌گاه و دبستان هم بود. هم‌چنان که استاد پرفسور سیدحسن امین در تاریخ حقوق ایران نوشته‌اند. در سرتاسر عصر ساسانیان، موبدان در آتشکده‌ها به دادرسی و داوری می‌پرداختند. همچنین بیماران جسمی و روحی در آتشکده‌ها معالجه می‌شدند و اطفال، دروس دینی و معنوی می‌آموختند، علاوه بر این‌هام آتشکده‌ها مجهز به کتابخانه‌ی جامعی هم بودند که مورد استفاده‌ی باسوادان آن روزگار قرار می‌گرفت.
در بند 87 فروردین یشت، کیومرث، نخستین پادشاه پیشدادیان و سردسته‌ی نژاد آریا، نخستین آتربان(زنده نگه‌دارنده‌ی آتش) خوانده شده‌است.
در میان مهریان نیز، در همه‌ی مهرابه‌ها، آتش مقدس در دو مجمر یا آتشدان در دو طرف مهراب روشن بود. در آیین زروان نیز، گردونه‌‌ی آفتاب از آتش پدید آمده است.
نهم آذرماه نیز، که آذر روز نام دارد و به آخشیج مقدس آذر(آتش) و فرشته‌ی ارجمند آن تعلق دارد، جشن آذرگان می‌‌باشد. یکی از نیایش‌ها در خرده اوستا، آتش نیایش نام دارد.
ایرانیان کهن در این روز به آتشکده‌ها می‌رفتند و آتش نیایش می‌خواندند.
اکنون نیز زردشتیان این عمل را به جا می‌آورند و معمولا در این جشن باید آتش افروخته شود.
در صفحه‌ی 256 ترجمه‌ی آثار الباقیه‌ آمده‌است: «روز نهم آذر عید است که به مناسبت توافق دو نام آذر جشن می‌گیرند و در این روز، به افروختن آتش نیاز دارند و این روز جشن آتش است و به نام فرشته‌ای که به همه‌ی آتش‌ها موکل است نامیده شده. زرتشت امر کرده که در این روز به آتشکده‌ بروند و در کارهای جهان با یکدیگر مشورت کنند.»
آتش به‌طور عام از روزگاران بسیار کهن تا به امروز، مورد توجه همه‌ی اقوام روی زمین بوده‌ و هر ایل و طایفه‌ی به شکلی و عنوانی آن را ستوده، عزیز و ارجمند می‌دارد. ترقیات دنیا از پرتو این عنصر است، یعنی آنچه که کشورهای متمدن را به ترقی و تعالی رسانینه، همین آتش است. به ملاحظه‌ی اینکه در میان عناصر، آتش از همه لطیف‌‌تر و زیباتر و مفیدتر است، مورد توجه ویژه‌ی جهانیان قرار گرفته است. متمدن‌ترین ملل اروپا با وحشی‌ترین قبایل آفریقا، در ستودن این عنصر درخشان با همدیگر شرکت دارند، نظر به اینکه در آیین مزدیسنی، آنچه آفریده‌ی اهورامزدا است و برای جهانیان و جهان سودمند می‌باشد باید با احترام و ستوده باشد. از این رو ایرانیان به آتش دلبستگی ویژه‌ای دارند و آن را موهبت ایزدی دانسته و شعله‌اش را فروغ رحمانی می‌خوانند و آتشذان فروزان را در پرستش‌گاه‌ها به منزله‌ی مهراب قرا داده‌اند.
در ریگ‌ودا و اوستا(دو کتاب مقدس و آسمانی آریاییان)، اسم پیشوای دینی هر دو دسته از آریایی‌ها، آتره‌وه‌ن می‌باشد، یعنی آذربان، و آن کسی است که از برای پاسبانی آتش گماشته می‌شود. چنانکه وستالیس در روم قدیم، دختری پاک‌دامن و دانا و از خاندان شریف به نگهبانی و زنده‌ نگه‌داشتن آتش مقدس در معبد وستا موظف بوده‌ است و در مدت خدمتش که سی سال بوده، می‌بایست با کمال پاکی و پرهیزگاری و تقدس به سر برد و نگذارد آتش مقدسی که پشتیبان دولت روم تصور می‌شد، خاموش گردد. در نزد هندوان، آگنی، اسم آتش و نام پروردگار آن است. اما ایرانیان به این عنصر و فرشته‌ی پاسبان آن آتریاایر نام نهاده‌اند. در پهلوی به آن آتور گفته‌اند. در گویش گورانی زبان کردی همان آتر به کار می‌رود.
استاد مهرداد بهار، در این باره می‌نویسد: «انسان عصر باستان گمان می‌کرد که قادر است با جادوی خود، نیروهای جهانی را تقویت یا تضعیف کند. جادوهای آورنده‌ی باد و باران از معمول‌ترین جادوهای تقویت طبیعت بود و جادوهای مبارزه با بیماری‌ها برای طرد و تضعیف آنها نیز گروه دیگری از این جادوها به شمار می‌آمد. از جمله جادوهای تقویت‌کننده و تسریع‌کننده‌ در امور طبیعت، یکی نیز جادوی تقویت نیروی خورشید و سرعت بخشیدن به گرمادهی آن است. این جادو معمولا با آتش‌افروزی توام است و متکی بر این گمان که ایجاد آتشی همانند آتش خورشید، بر زمین و در فضا، سبب گرم‌تر و نیرومند‌تر شدن خورشید می‌شود.
همان‌طور که گمان می‌رفت جادوهای خاصی توام با پاشیدن آب، سبب ریختن باران خواهد شد. به این جادو، جادوی تشبه نام می‌نهند.
بر این اساس، ما در ایران اعصار گذشته با آیینی روبه‌رو هستیم که در طی آن، بر زمین، آتش‌ها می‌افروختند. شهرها را چراغان می‌کردند و پرنده‌ها و تیرهای آتشین را به فضا می‌فرستادند تا مگر دوران کودکی خورشید به سر رسد و گرمای آن پدید آید و  باروری زمین از نو آغاز شود.»
استاد مهرداد بهار، در جایی دیگر می‌نویسد: «برپایی آتش در چهارشنبه‌سوری نوعی گرم کردن جهان و زدودن سرما و پژمردگی و بدی از تن بوده‌ است.»
ارمنیان نیز که از نژاد آریا هستند، مراسمی دارند به نام وارداوار که به معنی آتش افروخته می‌باشد. برخی این رسم را آب‌پاشی دانسته‌اند که همان «آبریزگان» یکی از جشن‌‌های ایرانیان کهن می‌تواند باشد.
منابع:
1ـ جستاری چند در فرهنگ ایران، مهرداد بهار، انتشارات فکر روز، 1373.
2ـ دانشنامه‌ی مزدیسنا، دکتر جهانگیر اوشیدری. نشر مرکز، ا371.
3ـ شناخت اساطیر ایران، جان هیلنز، ترجمه‌ی ژاله آموزگار و احمد تفضلی، کتاب‌سرای بابل و نشر چشمه.

[ 0 نظرات] [ادامه مطلب ...]

۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

جشن عروسی در سرزمین اهورایی

جشن عروسی پیر شالیار:
یکی از جشن‌های سنتی مردم کرد در منطقه اورامان که ریشه در باورهای اساطیری و باستانی ایرانیان دارد، برگزاری جشن عروسی "پیر شالیار" (شهریار) است. "شال" مقامی بوده كه بزرگان زرتشتی به بستن آن نايل می‌آمدند. اين شال كه امروز در اورامان به ۳ گره دور كمر بسته می‌شود، به معنی "گفتار نيک"، "پندار نيک" و "كردار نيک" است.
اورامان:
یکی از حدسیات رایج درباره نام اورامان این است که واژه "اورامان" یا "هورامان" از دو بخش "هورا" به معنی اهورا و "مان" به معنی خانه، جایگاه و سرزمین تشکیل شده ‌است. بنابراین اورامان به معنی "سرزمین اهورایی" و جایگاه اهورامزدا است. هور در اوستا به معنی خورشید نیز آمده و "هورامان" جایگاه خورشید نیز معنی می‌دهد.
زبان و پوشش مردمان اورامان:
مردم روستای اورامان به زبان اورامی سخن می‌گویند و مردان اورامانی چوخه، پانتول، ملکی شال، دستار، فرنجی و کله بال می‌پوشند.
پوشش زنان:
زنان اورامان جانی، کلنجه، شال، کلاه و کلله می‌پوشند که علاوه بر وجود رنگ‌های متنوع با زیور آلات مختلف نیز تزئین می‌شوند.
ریشه اساطیری جشن عروسی:
اگرچه‌ این‌ مراسم‌ در طول‌ زمان‌ با تغییرات‌ بسیار مواجه‌ بوده‌، ولی‌ ریشه‌های‌ اساطیری‌ خود را به‌ خوبی‌ حفظ‌ كرده‌ است‌. در منابع‌ مكتوب‌ تاریخی‌ آمده‌: پیر روحانی‌ از مغان‌ زرتشت‌ به‌ نام‌ پیر شالیار نزد مردم‌ اورامان‌ بسیار محترم‌ است‌. كتابش‌ را به‌ بیگانگان‌ نشان‌ نمی‌دهند و كلماتش‌ به‌ جای‌ ضرب‌المثل‌ به‌ كار می‌رود.
چهل روز پس از یلدا:
جشن‌ بزرگ‌ مردم‌ اورامان‌ در بهمن‌ماه‌ كه‌ سال‌‌روز ازدواج‌ اوست‌ برگزار می‌شود .این‌ مراسم‌ كه‌ هم‌‌زمان‌ با جشن‌ سده‌ بر پا می‌شود، یادگار روزگار پرستش‌ مهر در این‌ سامان‌ است‌. مراسمی‌ كه‌ در آن،‌ بركت‌ بخشنده‌ ایزد مهر در چهلمین‌ روز زایش‌اش‌ و در آن‌ هنگام‌ كه‌ زمین‌ آغاز به‌ دم‌ زدن‌ می‌كند و گوسفندان‌ بار بر زمین‌ می‌نهند، ستایش می‌شود.
تقسیم‌بندی وظایف:
در مراسم عروسی پير شاليار وظايف تقسيم بندی شده است. سده‌هاست که هر خانواده‌ای همان كاری را انجام می‌دهد كه اجداد او در زمان حيات پيرشالیار انجام می‌دادند.
جشن عروسی در سه مرحله:
این‌ مراسم‌ در آغاز چله‌ كوچک، در سه‌ مرحله‌ و طی‌ سه‌ هفته‌ انجام‌ می‌شود. در اولین‌ هفته‌ بهمن‌ماه‌، گردوهایی‌ كه‌ از باغ‌ پیر شالیار چیده‌ شده‌ برای‌ اهالی‌ ارسال‌ می‌شود. به‌ این‌ ترتیب‌ اهالی‌ از شروع‌ مراسم‌ با خبر می‌شوند.
مرحله دوم:
کودکان وظیفه تقسیم این گردو در بین اهالی روستا را بر عهده دارند. آن‌ها صبح چهارشنبه و قبل از طلوع آفتاب گروه گروه به درب منازل افراد رفته و با گفتن کلمه "کلاوروچنه" حضور خود در محل را اعلام می کنند. صاحب خانه نیز در قبال برداشت چند گردو از کیسه کودکان، به آنها تنقلات و خوردنی هدیه می‌دهد.
قربانی:
در سحرگاه با تابش نخستین نور خورشید‌، نوبت‌ ذبح‌ گوسفندان‌ و گاوهای‌ قربانی‌ فرا می‌رسد. با ریختن‌ خون‌ قربانی‌، یاد ایزد حامی‌ دهقانان‌ و تولیدكنندگان‌ كه‌ باعث‌ بركت‌ كشت‌ و دام‌، روییدن‌ رستنی‌ و گیاهان‌ سودمند و خرمی‌ و شادی‌ انسان در زمین‌ می‌گردد، گرامی‌ داشته می‌شود.
تقسیم گوشت قربانی:
دام‌ها توسط اهالی و یا افرادی از روستاهای دیگر در اواخر فصل پاییز برای متولی فرستاده می‌شود و او در فصل زمستان از آن دام‌ها نگهداری کرده در روز جشن همه آنها را قربانی می‌کنند. بعد از این کار گوشت‌های قربانی شده بین اهالی تقسیم می‌شود.
ولوشین:
با مقداری از این گوشت نوعی آش به نام "ولوشین" تهیه می‌کنند و روز چهارشنبه بین اهالی روستا و مهمان‌هایی که از سایر نقاط راهی اورامان شده‌اند، تقسیم می‌شود.
شب‌نشینی در خانه شالیار:
شب‌ هنگام‌ همه‌ مردان‌ در خانه‌ پیر جمع‌ شده‌، گروه‌ گروه‌ در جایگاه‌ ویژه‌ی‌ طایفه‌ خود می‌نشینند و برای‌ تبرک رشته‌ تسبیح‌ چوبین‌ دانه‌ درشت‌ و گیوه‌ به‌ جای‌ مانده‌ از پیر را می‌بوسند.
مراسم سماع دراویش:
دراويش قادری كه عمدتا از روستاهای اطراف و روستاهای مرزی عراق از سه‌شنبه شب به اورامان آمده‌اند بر بام خانه پير حلقه زده و با آوای عرفانی دف شروع به ذكر و سماع می‌كنند.
سررشته سماع:
در اين مراسم سالمندان سر رشته ذكر را به دست دارند و جوانان هر از گاهی از خود بی‌خود می‌شوند.
کولیره مژگه:
در سومین‌ جمعه‌ بهمن‌ماه‌، مردان‌ نان‌ "کولیره مژگه" را كه‌ به‌ شكل‌ قرص‌های‌ طلایی‌ رنگ‌ از آرد گندم‌ و مغز بادام‌ كوبیده‌ تهیه‌ شده‌ و با گیاهان‌ خشک‌ چون‌ ریحان‌ و سیاه‌دانه‌ تزیین‌ شده‌ است‌، بر سر مزار پیر شالیار می‌برند.
تقسیم نان:
در آخرین مرحله از این مراسم که با بستن پارچه بر در و دیوار و درخت مزار آغاز می‌شود نان‌ها را روی‌ هم‌ می‌ریزند و آنها را خرد كرده‌، با ماست‌ بین‌ حاضران‌ تقسیم‌ می‌كنند.
سنگ شفا بخش:
هر سال‌ در دومین‌ هفته‌ اردیبهشت‌، اهالی‌ اورامان‌ و روستاهای‌ مجاور به‌ رسم‌ تبرک و برای‌ شفای‌ بیماران‌ قطعه‌ای‌ از تخته‌ سنگ‌ كنار مزار پیر شالیار را می‌كنند و با خود می‌برند. آن‌ها بر این‌ باورند كه‌ كرامت‌ پیر شالیار باعث‌ تبرک این‌ سنگ‌ شده‌ و هر سال‌ بار دیگر‌ سبز خواهد شد.
[ 0 نظرات] [ادامه مطلب ...]

۱۳۹۰ دی ۲۸, چهارشنبه

مختصری از زندگینامه عبدالله پشیو (شاعر کرد)

عبدالله پشيو به کردی عه‌بدوڵا په‌شێو در سال 1946 در روستای بهکرا(بيرکوت) از توابع شهرستان اربيل(هه‌ولێر) واقع در شمال کردستان عراق پا به دنیای گذاشت كه بعدها در شعرهایش آن را مكان رنج، بی‌عدالتی و جرم عنوان كرد. پشیو دوران ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به پایان رساند. تا دهه‌ی 1970 در کشورهای روسيه، ليبی و سويس به دور از وطن سپری کرد. او درجه‌ی دکترای خود را در رشته‌ی زبان و ادبيات کردی از دانشگاه مسکو دريافت کرد.
اگر بخواهیم چهار ركن اساسی برای شعر معاصر كردی تعیین كنیم؛ بی گمان نام عبدالله پشیو یكی از چهار چهره‌ی شعری كردها است كه در كنار نام‌های دیگری همچون: شیركو بیكس، لطیف هلمت و رفیق صابر، بر پیشانی شعر معاصر كردی می‌درخشد و جایگاه بسیار قابل توجهی را به خود اختصاص داده و تأثیر منحصر به فرد و خاص خودش را هم بر جریان شعر كردی و حتی جریانات سیاسی و اجتماعی كردستان گذاشته است.
پدر پشیو از پیشمرگان مبارز كردستان عراق بود و به همین خاطر او را در راه مبارزه با حكومت دیكتاتور و فاشیست وقت عراق از دست داد. خود پشیو هم، كه به سان سایر هموطنانش از زمانی كه به یاد می‌آورد در فضاهای جنگ، ناآرامی و اختناق و ناامنی و ترس زیسته بود؛ در دوران نوجوانی‌اش و همزمان با شروع مبارزات خودجوش توده‌های مردم كردستان عراق، علیه نظام حاكم بر عراق در هیأت پیشمرگه‌ای مبارز با كوله باری از عشق و فریاد به صفوف مبارزین كرد پیوست.
جنگ كردستان عراق در سال 1975 میلادی فروكش كرد و بعد از این اتفاق، پشیو برای ادامه‌ی فعالیت‌های سیاسی و علمی خود به مسكو رفت و در دانشگاه پاتریس لومومبای آنجا به تحصیل پرداخت. این دانشگاه در آن زمان برای دانشجویان معترض و انقلابی ملت‌های جهان در مسكو دایر شده بود و به همین خاطر رشته‌ی زبان و ادبیات كردی هم در آنجا تدریس می‌شد. پشیو بعدها در این دانشگاه موفق به كسب مدرك دكترا در رشته ادبیات كردی گردید.
عبدالله پشیو بعد از آزادی كردستان عراق در سال 1992 میلادی از یوغ حكومت دیكتاتور صدام به وطنش بازگشت اما اقامت او در كردستان عراق چندان طول نكشید زیرا به خاطر اختلافات و درگیریهای خونین مسلحانه‌ای كه میان هواداران احزاب سیاسی كردستان عراق به وقوع پیوست؛ كردستان عراق را به نشانه‌ی اعتراض به این درگیریهای خونین و ناجوانمردانه، ترك و دوباره عازم خارج شد.
عبدالله پشیو بعد از ترك دوباره كردستان عراق، مدتی در كشورهای متعدد به ارائه‌ی دیدگاه‌ها و مواضع خود در كنگره‌های ادبی و اجتماعی و سیاسی پرداخت. وی در این همایش‌ها و سمینارها به مسائل متعددی از قبیل: عدالت، برابری و رفع تبعیض‌ها پرداخت.
همان دیدگاه‌ها و مواضعی كه آنها را با زبانی گویا و تأثیرگذارتر در اشعارش منتقل می‌نماید. عبدالله پشیو بعد از مدتی دیگر، دوباره عازم مسكو شد ولی هم اكنون در كشور سوئد مقیم است و همچنان به فعالیت‌های ادبی و اجتماعی خود در این كشور ادامه می‌دهد.
از عبدالله پشیو تاكنون مجموعه شعرهایی شامل: به سوی غروب، روزی نیست كه از دست شما عصبانی نباشم، شبی نیست كه خواب شما را نبینم(شه‌و نییه خه‌ونتان پێوه نه‌بینم)، شب‌نامه‌ی شاعری تشنه(شه‌ونامه‌ی شاعیرێکی تینوو)، سرطان برادر كشی(۱) و (۲)، بت شكسته(بوتی شکاو)، اشك و زخم، دوازده درس برای كودكان(دوانزه دانه بۆ منداڵان)، كاشتن پرتوها و یك دیوان كامل از تمامی شعرهایش منتشر شده است. وی علاوه بر سرودن شعر، مقالات و سخنرانی‌هایش را نیز در قالب كتاب منتشر كرده است.
عبدالله پشیو در اوایل دهه هفتاد میلادی به همراه دیگر شاعران معروف كرد از جمله: شیركو بیكس، لطیف هلمت و رفیق صابر به تحولاتی در شعر كردی پرداختند. این شاعران با توجه به آشنایی كه با شعر معاصر جهان پیدا كرده بودند به ركود شعر نو كردی پی برده بودند و به همین خاطر بر مبنای تحقیقات و مطالعاتشان دست به ابتكارات و نوآوری‌هایی در شعر نو كردی زده و به خلق فضاهای جدیدی در شعر روی آوردند. این شاعران در دو گروه روانگه و كفری به ارائه‌ی بیانیه‌هایی پرداختند، ولی پشیو مستقل عمل كرد.
جالب آن جاست كه آنها به هنگام مبارزه و نبرد، جلسات ادبی‌شان را در غارهای كوهستانی برپا می‌كردند.
شعر او سرشار از تصویرهای بدیع و آکنده از شاخصه‌هايی چون زندگی، عشق، وطن، غربت، آزادی، مبارزه، عدالت‌خواهی و درخشش آهنگ‌های فراموش شده‌ی طبیعت پاک انسانی است. زبان شعر او چون دیگر شاعران هم روزگارش پر طنین و کوبنده است و او با استفاده از این شكل زبان هر آنچه زشت، ظالمانه و غیر انسانی ست می‌کوبد. عبدالله په‌شیو در شعرهایش رنج و محرومیت ملتش را به تصویر می‌کشد، چرا که شاعریست لبریز از تعهد به مردمش. خصوصیات عمده‌ی آثار او در این است که برخلاف شعر شيركو بيكه‌س كه عموماً روشنفكرانه و استعاری است، شعر او هم قشر تحصیل کرده و شعرخوان و هم مردم عادی را به يك ميزان جذب می‌كند، چرا که پژواک غمگینانه‌ی مصیبت‌های فراموش نشده‌ی آنهاست.
در شعر پشیو همواره به معشوقی برمی‌خوریم كه به منزله‌ی سنگ صبوری برای شاعر است. او همه‌ی دردها، دغدغه‌ها، آرمانها، رؤیاها، آرزوها، تصمیم‌ها و چشم‌اندازهای زندگی‌اش را با او در میان می‌نهد و هنگامی كه به تجسم موقعیت‌های عینی و ذهنی خود و ملتش می‌پردازد، سعی می‌كند كه او را نیز با خود در این راه همراه كند، ولی او را در دایره‌ی انتخابش محدود نمی‌كند.
پشيو اگر نگوئيم محبوبترين، اما يکی از محبوبترين شاعران کرد در هر چهاره پاره‌ی کردستان است. شيوايی کلام و تسلط پشيو بر زبان کردی، با وجود استفاده‌ی وی از قالبهای نوين شعری، سروده‌های وی را چنان در ميان مردم کرد محبوب کرده است که بسياری از کردها حداقل شعرێ از وی را در حافظه‌ی خويش دارند.
وی همچنين صاحب کرسی استادی ادبيات در دانشگاه "الفاتح" ليبی بوده است.

برگردان دو شعر عبدالله پشیو به فارسی:

«امید»

هنگامی که
آن بالاها، در قلّه‌ها
کولاک و سرما در درخت‌ها و بوته‌ها می‌توفند،
غم نخور –
از ریشه، در درّه‌ها،
گیاه تازه و غنچه‌دار می‌روید.

ترابلس – ۱۹۸۸
_________
«به یاد یک شبِ زمستانی» ۱۹۷۳- ۱۹۷۴

شنیده‌ای برف
آتش زند شبی خاموش را،
پیرهنی از گل بدوزد شب را،
عطر خوش خون را به جوش آرد؟!
خاطره‌ای چنین را به یاد دارم:
شب سردی از چلّه‌ی زمستان بود،
در کناری‌، که زیرانداز زمین و سقف آسمان بود –
با شعله‌ور شدن آزار دو جسم به هم تنیده
برف نیمه شب به چمن‌زار و میهن آفتاب مانند شده بود.

هلسینکی – ۲۰۰۶
مترجم: بابک صحرانورد
[ 0 نظرات] [ادامه مطلب ...]

۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

آشنایی با جغرافیای لکستان

لکستان منطقه‌ای است پهناور و کوهستانی که با همه‌ی ویژگی‌های آداب، رسوم و فرهنگ و هنر و سنت‌های کهن، خصوصیات طبیعی، آثار باستانی و تاریخی و غارهایی که دارای آثاری با تمدنهای بسیار کهن است و دره‌های سرسبز و چشمه‌های آب فراوان و کیفیت‌های مختلف دیگر،  تاکنون چنانچه باید شناخته نشده است.
منطقه‌ی لکستان که به صورت خطی منحنی در طول رودخانه‌ی سیمره یعنی از هگمتانه تا شوش بخشی از سرزمین امپراطوری بزرگ ایران باستان بوده و دوره‌های پرحوادث و فراز و نشیبی را پشت سر گذارده است و یادگارهای فراوانی از این دوران کهن را در درون خود حفظ کرده است. این منطقه مانند سایر دیگر مناطق کشورمان در دورانهای گذشته با فروپاشی هر سلسله و روی کار آمدن حکومت‌های جدید حوادث و جریانهای زیادی را که بیانگر رویدادهای مهم تاریخی می‌باشد همراه دارد.
این خطه با تعویض حکمرانان گذشته به عنوان بخشی از سرزمین ایران به شمار می‌رفته که گاه زیر نظر ایالت اداره می‌شده‌ و گاه خود مرکز ایالتهای بزرگی به شمار می‌رفته، شهرهای کهنی مانند مادهَسبذان، مهرجانقذق، صیمره، دره شهر، سیروان، پِیت بوناکی (شهر دوره‌ی آشوریان در دره‌ی هلیلان) دینور، دلفان، نَشاء (ماهیدشت یا الشتر) و ...

جغرافیای  اصلی  منطقه‌ی لکستان:

جغرافیای اصلی منطقه لکستان دو طرف رودخانة باستانی سیمره می‌باشد که در غرب کشورمان واقع است. حدود این ناحیه را طول و عرض جغرافیایی دره‌ی طولانی سیمره تشکیل می دهد، منطقه سیمره از استان همدان  شروع و انتهای آن تا شوش در استان خوزستان را در  بر می‌گیرد.
لکستان از شمال محدود است به استان همدان که تقریباً یک ششم از خاک این استان را شامل می‌گردد. از سمت جنوب  به کبیرکوه در استان ایلام و جلگه‌ دزفول تا شوش در شمال خوزستان را در بر می‌گیرد. از سمت غرب محدود است به استان کرمانشاه که حدود چهل درصد از خاک استان کرمانشاه را در بردارد . از سمت شرق به استان لرستان محدود و حدود شصت و پنج درصد از خاک استان لرستان را در بر می‌گیرد.

به طور کلی چهل درصد از جمعیت استان کرمانشاه لک هستند. که شامل شهرهای کرمانشاه ، هرسین، صحنه، بیستون، کنگاور، و بخشهایی مانند  فیروزآباد ، درود فرامان، هوزمانن ، جلالوند و چند بخش دیگر است.
امروزه به علت مهاجرت بیشتر جمعیت لکها در شهر کرمانشاه زندگی می‌کنند.
حدود مرز میان کردهای کرمانشاه و لکهای دره‌ی سیمره را می‌توان شمال شرقی شهر کرمانشاه تعیین کرد. در جنوب شرقی شهر کرمانشاه، روستای باغطیخون در 33 کیلومتری جنوب شرقی شهر کرمانشاه، مرز بین لک زبانها و کردها می‌باشد.
حتی در دل روستاهای کُرد یا لُر زبان در مناطق بختیاری برخی روستاهای لک زبان نیز وجود دارد.
محمد سهرابی می‌نویسد: «بخش میانی سلسله جبال زاگرس در غرب فلات بزرگ ایران یعنی همانجایی که هم اکنون سرزمین لرستان و لکستان در آن واقع شده است به دلیل برخوردار بودن از شرایط مناسب زیستی از قدیمی‌ترین مراکز سکونت انسان به شمار می‌رود و به همین  جهت امروزه از نظر باستان شناسی در میان سایر نقاط دنیا از اهمیت و جایگاه ممتازی برخوردار است . این ناحیه در طول تاریخ آسیای غربی نقش مهمی در زندگی اقتصادی، سیاسی ، اجتماعی ، فرهنگی و هنری و به طور کلی تمدن بشری ایفا نموده است. به طوریکه از نظر ارتباطی همواره حلقه اتصال شرق به غرب بوده و از طریق دشتهای نه چندان وسیع و دره‌ها و معابر تنگ کوهستانی به ویژه دره رود دیاله ، دشت زهاب و جادة باستانی بغداد ـ کرمانشاه و دشت حاصلخیز و متمدن بین‌النهرین را به شرق ایران و آسیای مرکزی متصل نموده است».[1]
«سرزمین لک نشین به صورت خطی منحنی در طول‌ رودخانة سیمره از سر منشأ آن از جنوب هگمتانه شروع و تا انتهای آن یعنی شمال خوزستان ادامه دارد . در گذشته لکها به طوایف وند شهرت داشتند و طایفه زند در زمرة طایفه‌های لک به شمار می‌آمدند ، اینان به دنبال سفرشاه عباس اول صفوی به لرستان و قیام شاهوردیخان اتابک ناگزیر به ترک لرستان و لکستان شدند . در این کوچ اجباری بسیاری از طوایف لک آواره دشتها و صحراهای ایران جنوبی و مرکزی شدند و پس از کوچ اجباری روزگار تیمور این مهاجرت در لکستان و لرستان و بافت طوایف آن به سختی مؤثر افتاد.»[2]
عبدالله شهبازی در کتاب مقدمه‌ای بر شناخت ایلات و عشایر ایران می‌نویسند : «ایلات و طوایف لک در شمال و شمال باختری لرستان سکونت دارند و سرزمین لک نشین به صورت خط منحنی در  طول درة رودخانة سیمره میان بروجرد، جنوب همدان، نهاوند ، خرم‌آباد ، کرمانشاه ، ایلام و شمال خوزستان قرار گرفته است.
لکها شامل طوایفی چون سلسله، دلفان، باجلان و رمافی می‌باشند. برخی محققین طوایفی چون کلهر را نیز لک به حساب می‌آورند».[3]
ادوار پولاک جهانگرد اتریشی در اشاره‌ای که به لرستان و لکستان دارد، تقسیم‌بندی قومی سکنه‌ی ایران را به 18 گروه طبقه‌بندی می‌کند. ابتدا از ساکنان اولیه ایران یعنی فارسها و مادها نام می‌برد و گبرهای یزد و کرمان را نمونه‌ فارس‌ها می‌شمارد و لرها و لک‌ها را با فارسها نزدیک‌تر می‌داند.[4]
خانم فریا استارک در کتاب سفرنامة  خود که در سفر به الموت ، لرستان  و ایلام آن را به رشته تحریر درآورده است می‌نویسد: «در بین راه ایوان غرب و مرز عراق از لکها یعنی ساکنان آن طرف سیمره حکایت کرده و از چهار زن جنگجو و نترس آنان به نام قدم‌خیر قلاوند زنی جسور و زیبا ، نازی خانم بیرانوند و غزی الشتری خواهر مهر علی خان حسنوند نام برده و گفته است این آخری بعد از آنکه شوهرش او را طلاق داد دست به خودکشی زده و چهارمی را نیز کاکلی اهل کلیایی ذکر کرده که چون مردی را هماورد خود ندیده ازدواج نکرده و دختر از دنیا رفته است».[5]
اقلیم پهناور و گستردة قابل توجه سرزمین لکستان در چرخة شناخت هویت مناطق مختلف جهان از سالیانی دور مورد توجه و خاور شناسان جستجوگر بوده و همین سامان از یکصد سال پیش به علت کاوش‌ها و بررسی‌های باستان‌شناسی که به وسیله هیأت‌های علمی مختلف به عمل آمد و به دنبال کشف مفرغ‌های آن در سراسر گیتی شهرتی بسزا یافته است،
در اکثر آثار محققین جهان  نام قوم لک و پیشینه تاریخی آن همیشه مورد نظر بوده است و در این باره مطالبی به رشته تحریر درآمده است. در گذشته لکستان جزء پهله ایلام کهن بوده و یکی از ایالت‌های مهم دولت عیلام بوده است . لکستان با نام زاگرس عجین است، منطقه‌ای که محل اجداد آنها یعنی کاسیان بوده است.

آیت محمدی می‌نویسد: «طوایفی لکی که در قم ساکن هستند همان طوایفی می‌باشند که به همراه خاندان زند به شیراز رفتند و پس از تسخیر شیراز توسط حکام خیانتکار قاجار به نقاط مختلف کشور کوچانده شدند ، عده‌ای زیادی از آنها نیز به مناطق اصلی خود در استانهای ایلام ـ کرمانشاه و لرستان بازگشتند.
اینکه لکها چه طوایفی هستند و در کجا ساکن هستند باید گفت که خود قوم لک یکی از اقوام کهن ایران است که در مناطق مرکزی زاگرس، شمال و جنوب آن بین استانهای همدان، کرمانشاه، لرستان، ایلام و شمال خوزستان قرار دارند و به آن لکستان می‌گویند، که شامل شهرهایی چون اسد‌آباد ، نهاوند، توسیرکان، کرمانشاه، هرسین، صحنه، کنگاور، ملایر، بروجرد، نور‌آباد، الشتر، کوهدشت، خرم‌آباد، رومشکان، جلالوند، هلیلان و دره‌شهر قرار دارند. 
این مردمان زبانی مخصوص به نام لکی دارند که از نظر ریشه‌‌ای با گویشهای کلهری ، لری ، اورامی‌ ، کرمانجی و بختیاری یک ریشه‌ای مشترک دارند».[6]
تمامی طوایف و تیره‌های وابسته به شاخة زبان لک پسوند وند و زند دارند که ممکن است طوایفی «چون لر» این پسوند را داشته اما با گویشهای دیگری تکلم کنند که ناشی از مهاجرت آنها به نقاط دیگر و تأثیر از گویشها و لهجه‌های آن مناطق می‌باشند.
مردوخ در‌خصوص معرفی طوایف لک می‌نویسد: « این تیره هم پنج شعبه‌اند: سلسله‌ ، دلفان ، طرهان ، دالوند که اکثراً شیعه‌اند . در خانقین و خرم‌آباد ، الشتر و محال لرستان سکونت دارند، در کلیایی، همدان، اصفهان و در بین (دولت‌آباد و سلطان‌آباد )  و اطراف سنه دژ (سنندج ) ، اسپند آباد ... هم هستند، در فضای سلماس آذربایجان هم هستند گویا از شیراز به آنجا آمده‌اند».
بارون دوبد در سفرنامة خود در‌خصوص طوایف پشتکوه (ایلام) و پیشکوه (لرستان ) می‌نویسد: «طوایف سلسله و دلفان در پیشکوه که لک هستند جمعیت آنها را حدود 140 هزار نفر می‌باشند گرچه طایفه دلفان نصف بیشتر را تشکیل داده ولی طوایف سلسله پر‌قدرت‌تر و احتمالاً سرکش‌تر به حساب می‌آیند . تعداد جمعیت لرها به 20 هزار نفر می‌رسند که به نظر ما خیلی ناچیز می‌آیند ، همچنین در جلگه هرو بین بروجرد و خرم‌آباد دو طایفه باجلان و بیرانوند که هر دو از خانوده‌های لک هستند سکونت دارند.
طوایف پشتکوه ( ایلام ) که عنوان فیلی دارند از طوایف پیشکوه کم جمعیت‌ترند، ماژور راولینسون آنها را دوازده هزار نفر خانوار رقم زده است که آنها مرکب‌اند از: کردها، لک‌ها چون دیناروند ، مرشدوند ، خزل ، شوهان ، کلهر ، بدرانی و مهکی»[7]
lakistan.persianblog.ir
منابع:
[1] - محمد سهرابی، لرستان و تاریخ قوم کاسیت، انتشارات افلاک، چاپ 1376.
[2] - پری جان ره، کریم خان زند، ترجمه علی‌محمد ساکی، انتشارات آسونه، چاپ تهران 1382.
[3] - عبدالله شهبازی، مقدمه‌ای بر شناخت ایلات و عشایر ایران، انتشارات نشر نی، چاپ 1369.
[4] - آریا، محمد حسین، لرستان در سفرنامه سیاحان،  انتشارات فر روز، چاپ1376.
[5] - فریا استارک، سفرنامه الموت، لرستان و ایلام، انتشارات انجمن آثار و مفاخر ملی 1377.
[6] - آیت محمدی، سیری در تاریخ سیاسی کُرد، انتشارات پرسمان، تهران 1382.
[7] - بارون دوبد، سفرنامه، ترجمه دکتر سکندر امان‌اللهی بهاروند و لیلی بختیاری‌، انتشارات بانک تهران، 1364.

[ 0 نظرات] [ادامه مطلب ...]

۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

ظلم‌ آباد - علی‌ اشرف درویشیان

 
آنجا روی تنها درخت دهكده نشسته بود. دلگير، گرفته و بغضناك. با چهره‌ای سوخته از آفتاب و اشك.
راديوی كهنه‌ی پدرش به بالاترين شاخه آويزان شده بود و او گاه گاه  برای رهايی از تنهايی آن را روشن می‌كرد. گلويش پر از بغض و درد بود. دلش شور می‌زد. كف دست‌هاش هنگام بالا كشيدن از درخت خراشيده بود. نا آرام و دلواپس كت پاره و خيس پدرش را به خود می‌پيچيد. گرسنه بود و بی‌حال. نمی‌دانست چه بكند. سرش از افكاری بی بند و بار و دلش با غصه و درد انباشته بود.
نگاهش از روی سيل خروشانی كه درخت و او را در بر گرفته بود و تا پای تپه‌های دور، دامن گسترده بود می‌لغزيد. می‌رفت و می‌رفت تا آنجا كه پدرش از آب بيرون رفته بود و برای كمك خود را به جاده‌ای كه به دهات ديگر و شهر می‌رسيد كشانده بود.
خودش هم درست نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده بود. با پدرش پشت بام خانه‌شان را بانگلان (بام غلتان) می‌كردند تا درز و دروزی را كه از باران‌های چند روز پيش درست شده بود به هم بياورند. مادرش با خواهر و دوبرادر كوچكش  در اتاق نشسته بودند و او از سوراخ پشت بام صدای هوره‌ی(نوعی آواز كردی)  دلگير مادرش را می‌شنيد. آوازی كه هميشه دل او را به درد می‌آورد. يك بار هم از همان سوراخ كه نور برای اتاق می‌برد مادرش را ديد كه پشت دار قالی نشسته بود و با انگشتان لاغر و كمر خميده به كار مشغول بود. اين را هم می‌دانست كه پنج ماه تمام بود كه مادرش روی آن قاليچه كار می‌كرد. كاری كه مزدش را هم قبلا خورده بودند.
پدرش راديوی كوچك دست دومش را كه خيلی دوست می‌داشت و با صرفه‌جویی و بريدن از شكم آنها خريده بود، به گردن او آويخته بود وبه آهنگ‌هایی كه پخش می‌كرد گوش می‌داد.
آن وقت آسمان كه ازصبح نا آرام بود، تيره‌تر شد. برق زد و آسمان غرنبه‌ای دهكده را لرزاند و سراسر ظلم آباد يكسره سياه شد. "بوره" سگ پشمالوی آنها از پايين زوزه كشيد، مرغ ها قدقد كردند و پدرش صلوات فرستاد و صدای شكستن و هياهو، بع بع و غرش و ريزش از راه دور به گوش رسيد و بارانی چون لوله‌ی آفتابه بر دهكده  فرو ريخت.
 از روی تپه‌ها پنجعلی و پسرش كه چوپان ظلم آباد بود با شتاب بالا دويدند. فريادشان با همهمه  و آسمان غرنبه در هم آميخت و ناگهان همه جا را آب فرا گرفت. او و پدرش تا آمدند به خودشان بجنبند خانه تكان خورد.  فقط پدرش توانست او را بغل كند و با شتاب به پشت بام خانه‌ی محبعلی ببرد و از آنجا خود را به درخت توت برسانند و از آن بالا بروند.  پدرش ابتدا او را به بالای درخت فرستاد و خودش را كه تا كمر در امواج گل آلود وخروشان دست و پا می‌زد با تقلا بالا كشيد. به عقب كه نگاه كردند نه خانه‌ای و نه اثری. ديوار خانه‌ی محبعلی كه بالاتر از خانه‌ی آنها بود در آب فرو می‌رفت.
 از بالای درخت از دور دهكده را می‌ديدند كه چگونه مثل غريقی نا اميد عقب می‌نشست و حباب‌هايی كه شايد از دهان مادر يا خواهر يا برادرهايش بيرون می‌آمد روی آب می‌تركيدند. ازظلم آباد جز خانه‌باغی كه در كنار موستان بالای تپه قرار داشت و خانه‌ی اربابی و انبار گندم جهانگير خان كه از سنگ و سيمان ساخته شده بودند، ديگر چيزی نمانده بود.  چند نفر زن و بچه از دور كنار موستان شيون می‌كردند و خود را غرق گل و لای می‌ساختند وگونه‌هایشان را می‌خراشيدند. روی آب پر از كاه و تير و چوب و پشكل بود.  گاه سرو كله‌ی آدم‌هايی كه دست و پا می‌زدند و فرومی‌رفتند،  سگ‌هايی كه خود را به سوی تپه‌ها می‌كشاندند، گوسفندهايی كه سنگين می‌شدند و غرق می‌گشتند و گاوها و اسب‌هايی كه شنا‌كنان رو به تپه‌ها می‌شتافتند ديده می‌شدند.
 برای آخرين بار از دور قيافه‌ی هراسناك مادرش را ديد.  سربند از سرش باز شده بود و گيسوان پريشان سياهش روی صورتش ريخته بود. نگاه نا اميدش به او دوخته شده بود ودست‌هايش بيهوده در هوا دنبال پناهگاهی می‌گشت. موج خروشانی او را در خود فرو برد و كاه‌ها و پشكل‌ها در نقطه‌ای كه او بود رويش را پوشاندند. خواست خودش را به آب بيندازد. اما پدرش كه نفس نفس می‌زد و كبود و گيج  و منگ به نظر می‌رسيد او را گرفت و روی شاخه‌ای نشاند.
راديو را كه در كشاكش فرار سالم مانده بود از گردن پسرك گرفت و به بلندترين شاخه آويخت. سپس چشم‌هايش را بست و گشود و از ديدن آنچه بر آن‌ها گذشته بود ناله‌ی سوزناكی كشيد و با دو دست به سرش كوبيد و های های دلخراشی را سر داد و او با بغض با صورتی خيس و داغ  با پدرش هم نوايی كرد.
چنان گريه‌ای كه فقط يك بار ديگر از پدرش ديده بود و آن زمانی بود كه گاوشان از گرسنگی مرد. ياد برادرش نصرت افتاد كه آن روز صبح چايش را موقع خوردن صبحانه ريخته بود.
 نصرت بی تقصير بود. می‌خواست كه تكه‌ای نان بكند و چون سفت بود دستش ناگهان به استكان چای خورد و آن را ريخت. پدرش با سيلی صورتش را گل انداخت و مادرش فحشش داد. ديگر به او چای ندادند. هميشه اين طور بود. هركس چايش را می‌ريخت ديگر به او چای نمی‌دادند. نصرت نان بيات را با غصه و بغض جويد و خورد. هنوز قيافه‌اش را به ياد داشت كه چگونه برای بلعيدن نان رگ‌های نازك و ظريف گردنش راست می‌ايستاد و چشمانش را می‌بست.
پسرك با خودش زمزمه كرد: " چه آرزويی در دل نصرت ماند! آرزوی يك چای شيرين."
 چشمانش را بست و با خودش گفت:" شايد خواب ديده‌ام. ای خدا خواب باشد. خواب باشد."
اما بودن او روی آن درخت. سرما و باد و باران. آن همه آب كه ظلم آباد را پوشانده بود و تنهايی او. نه اين خواب نبود. پرنده‌ای تنها پركشان به درخت نزديك شد. خواست بنشيند. چون او را ديد پرگشود و درخت و او را تنها گذاشت. پسرك سر و صورتش را كه خيس از باران بود با آستين كتش پاك كرد و گريه را سرداد.
پدرش او را آنجا گذاشته بود و برای كمك گرفتن خود را به آب زده بود و رفته بود. آخرين گريه‌ها و بوسه‌ها و دعا‌هايش را به ياد داشت.  با پلك‌های قرمز و چهره‌ای زرد با دست‌هايش كه مثل دهن اره زبر و خشن بود، او را نوازش كرد و بوسيد و رفت. رفت تا شايد چيزی به دست بياورد و او را از گرسنگی و مرگ برهاند.
شب سياه و سنگين و سرد می‌آمد. نه عوعوی سگ‌های گله و نه صدای ريز و يكنواخت بازگشت گله‌ها از چرا و نه بانگ جاجای مادرش كه مرغ‌ها را به لانه می‌كرد. فقط صدای باد و ريزش باران بود كه در شاخه‌های درخت توت می‌پيچيد. يك لحظه تصور كرد كه مادرش ازوسط آب‌ها، چراغ لامپا به دست دارد و پيش می‌آيد. چشمانش رابا اشتياق گشود. اما هيچ كس نبود. تنها شعله‌های آتشی كه مردم روی تپه‌های دور افروخته بودند در آب افتاده بود. تنهايی او را به ياد راديو انداخت. آن را روشن كرد:
 - خانم گوگوش شما به چه غذايی علاقه داريد؟
راديو را بست و آب دهانش را قورت داد. ازسرما لرزيد و كت پاره و خيس پدرش را محكم به خود پيچيد و دوباره برای  فرار از تنهايی راديو را گرفت.
- خانم گوگوش چرا به پرچم آمريكا علاقه داريد؟  می‌بينم كه به پشت لباستان يك پرچم آمريكا دوخته‌ايد.
- خب ديگه اين مده. در فرانسه كه بودم...
 راديو را بست و به شعله‌هايی كه در آب می‌رقصيدند چشم دوخت. خودش هم از بزرگی آن همه فاجعه خبر نداشت. باور نمی‌كرد كه مادر و دو برادر و خواهرش ديگر وجود ندارند. ياد بوره افتاد كه قبل از سيل زوزوه‌ی  وحشتناكی كشيده بود.  نمی‌دانست بوره كجا رفته است. در آن تاريكی كه باد هو می‌كشيد ناگهان بغضش تركيد. سر را روی شاخه‌ی توت گذاشت  و های های گريست. هق هق گريه‌اش با خروش سيل درمی‌آميخت. باد صدای گريه می‌آورد. صدای كودكی گرسنه می‌آورد. صدای بع بع و عوعو می‌آورد و او خودش را محكم به درخت چسبانده بود. دوباره به راديو پناه برد:
" زردی من ازتو.  سرخی تو از من.  بچه‌ها كف بزنيد.  بچه‌ها كف بزنيد.  بچه‌ها برقصيد.  شادی كنيد.
بله شنونده‌ی عزيز با وجود اينكه امسال برای جلوگيری از پيشروی كوير و حفظ بوته‌ها،  بوته‌ی چهارشنبه سوری  وجود نداشت با اين وجود بوته‌های قاچاق بزم همه‌ی مردم را گرم كرد."
جيغ و فرياد بچه‌ها يك لحظه بی خودش كرد. اما وزش بادی سرد و گرسنگی او را به خود آورد. پاهايش يخ زده بود و باران روی پوست بدنش نفوذ كرده بود. دست‌هايش چنان كرخت و بی حال شده بودند كه نتوانست راديو را ببندد. از دور شعله‌ها روبه خاموشی می‌رفتند. دردی در شكم خاليش می‌پيچيد.  و اين درد از گلويش بالا می‌آمد  و دهانش را پر از آب می‌كرد. آب دهانش را با لذت فرو برد.
دست‌هايش را به زور به شاخه‌ی درخت گرفته بود. جز نان و چای صبح تا آن وقت چيزی نخورده بود. گرسنه و بی‌حال و سرمازده. چشمانش را گشود.  تصور كرد كه پدرش از دور با سفره‌ای نان و پشته‌ای بوته‌ی خشك می‌آيد. و مادرش سماور را آتش می‌اندازد. برادر كوچكش نصرت چای شيرين ديگری می‌خورد و خواهرش بر سرنان به برادر ديگرش پريده است. دست‌های يخ‌زده‌اش برای گرفتن نان در تاريكی دراز شد اما نتوانست چيزی را بگيرد. از شاخه ليز خورد. توانايی آن را نداشت كه شاخه را بچسبد. از همان بالا با سر در تاريكی سقوط كرد. آب دهان گشود و او را در خود فرو برد. دست و پا زد. بالا آمد. فرياد كشيد. و برای هميشه فرو رفت.
جغدی از دور به درخت نزديك شد و كنار راديو نشست. سپس از سر و صدای  راديو رميد و فرار كرد. مرد خسته با دردی كشنده  در دل  و بغضی در سينه  برمی‌گشت. دوباره به آب زد. از دور درخت توت را ديد كه تنها در آب نشسته بود. خيلی به چشمش فشار آورد تا پسرش را ببيند، كت خودش را می‌ديد كه از شاخه‌ای آويزان شده. با خود انديشيد كه شايد پسرش پشت كت نشسته است.
خورشيد بالا می‌آمد. تكه‌های بزرگ ابر اينجا و آنجا در آسمان پهن شده بودند. مرد به هرجا كه سر كشيده بود آب بود و آب. تپه‌ها پراز مردم گرسنه بودند. سيل همه چيز را برده بود. جاده‌ای كه به شهر می‌رفت خراب شده بود و آب آن را گرفته بود.
 گرسنگی آزارش می‌داد. اما اميد به نجات تنها پسرش او را به تلاش وا می‌داشت. با تقلا خود را به درخت رساند. بالا رفت و كتش را با شتاب از شاخه كند. هيچ كس آن جا نبود. مويه كرد و ناليد و چشمانش سياهی رفت. راديو با صدای ضعيفی اخبار پخش می‌كرد: " سيل در چند روستای اطراف كرمانشاه جاری شده. اما تلفات جانی نداشته است. اين دهات قبلا از سكنه خالی شده بودند. از طريق هوا برای روستاييانی كه درسيل محاصره شده‌اند خرما و آرد ريخته شده است. چند هليكوپتر به نجات مردم شتافته‌اند." مرد با خشم و كين به طرف راديويی كه آن همه دوستش داشت حمله برد. بلندش كرد و با فحش و نا سزا در حالیكه كف به دهان آورده بود به تنه‌ی درخت كوبيدش. كوبيد و كوبيد تا به صورت مشتی آشغال در آمد. دودستی آن را به دهان برد و جلد راديو را گاز گرفت و دوباره به تنه‌ی درخت كوبيد و با تمام قدرت آن را در آب پرت كرد و فرياد زد: - دروزن. دروزنيل داله خيز. داله خيزيل دروزن(دروغ گو! دروغ گوهای مادر قحبه! مادر قحبه‌های دروغگو)
در آن حال به تپه‌های دور نگريست و چنين به نظرش آمد كه تمام مردمی كه روی تپه‌ها سرگردان و گرسنه و سرمازده جمع شده بودند و مادرهايی كه بچه‌های مرده‌شان را در آغوش می‌فشردند. همه فحش می‌دهند. و هركه راديو دارد آن را با لگد خرد و خاكشير می‌كند.
منبع: سایت دل آواز
[ 0 نظرات] [ادامه مطلب ...]

۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

كهن‌ترين نقاشی جهان در غار «یافته» لرستان

صدرا محقق:

قدیمی‌ترین اثر هنری ساخت دست بشر با 40 هزار سال قدمت در ایران کشف شده است؛ در استان لرستان و در 25 کیلومتری جنوب‌غربی خرم‌آباد در یک غار آهکی به نام «یافته». این اثر هنری سنگ‌نگاره‌هایی رنگین است کنده‌شده بر دیواره این غار. این را محمد ناصری‌فرد متخصص نقوش صخره‌ای و نویسنده کتاب سنگ نگاره‌های ایران اعلام می‌کند. سال‌هاست بسیاری بر این باورند قدیمی‌ترین آثار هنری ساخت دست بشر در غار آلتامیرا در اسپانیا، یا غارهای شووه، کرکس و ولاسکو در فرانسه است. در دیواره‌ها و سقف غارهای آلتامیرا و ولاسکو تصاویر حیوانات نقاشی شده که تاکنون به عنوان قدیمی‌ترین آثار هنری ساخته دست بشر در جهان شناخته می‌شدند. با این همه اما کهن‌ترین قدمتی که تاکنون به آثار این غارها نسبت داده می‌شد مربوط به 32‌هزار سال پیش است.

سنگ‌نگاره‌های رنگین(Pictograph) کشف‌شده با قدمت 40 ‌هزار ساله در غار «یافته» اما همه این معادلات را بر هم می‌زند. محمد ناصری‌فرد متخصص نقوش صخره‌ای و نویسنده کتاب‌های «سنگ‌نگاره‌های ایران» و «موزه‌های صخره‌ای هنرهای سنگی» در گفت‌وگویی با شرق می‌گوید: «سنگ‌نگاره‌های رنگین کشف‌شده در غار«یافته» در 25 کیلومتری جنوب خرم‌آباد در استان لرستان دست‌کم متعلق به  40‌هزار سال پیش است. پروفسور مارسل اُت (Perfessor Marcel Ot)، استاد پیش از تاریخ دانشگاه لیژ در بلژیک در بازدیدی که از این غار داشت و روی این آثار آزمایش کربن‌سنجی و سن‌سنجی را انجام داد نیز با قاطعیت سن دقیق آنها را به 40 ‌هزار سال پیش مربوط دانسته است.»
این پژوهشگر می‌افزاید: «با توجه به همین آثار پروفسور مارسل اُت حتی معتقد است خاستگاه اولیه بشر نه مربوط به آفریقا بلکه به منطقه آسیا و به احتمال زیاد به ایران بر می‌گردد. علاوه بر این در رابطه با دیگر آثار تاریخی که گفته می‌شود قدمتی بیشتر از سنگ‌نگاره‌های غار «یافته» دارند همه مبتنی بر گمانه‌زنی و نظریه‌های تایید نشده است، اما با توجه به اینکه رنگین‌نگاره‌های غار «یافته» همچنان موجود هستند شرایط برای گروه‌های دانشگاهی از هر جای دنیا فراهم است که روی آنها آزمایش سن‌سنجی انجام دهند.»بر اساس گفته‌های این محقق، غار «یافته» و دیگر غارهای تاریخی در لرستان مانند غار میرملاس سنگ نگاره‌هایی مربوط به 12 ‌هزار سال پیش را در خود دارند.
نخستین کاوش علمی در غار «یافته» در سال 1965 توسط باستان‌شناس آمریکایی فرانک هول انجام گرفت. البته قبل از این هم عده‌ای وارد این غارها شده بودند اما هدف آنها تحقیق روی این سنگ‌نگاره‌ها نبود بلکه آنها به دنبال دفینه‌های ارزشمند وارد این غار شده بودند.» ناصری‌فرد می‌گوید: «من اولین بار در سال 1384 به غار «یافته» رفتم که متاسفانه آثار و سنگ‌نگاره‌های ارزشمند و بی‌نظیر آن از طریق اسپری رنگ و آسیب‌های دیگر و همچنین عوامل طبیعی مانند نفوذ آب در حال از بین رفتن کامل بود.» به گفته این پژوهشگر در آزمایش‌ها مشخص شد این رنگین‌نگاره‌ها دارای ترکیب‌هایی از جنس گل اخرا، خون حیوانات و عصاره برخی از گیاهان است. کاوش‌های باستان‌شناسی که در سال 1384 در غار «یافته» لرستان آغاز شد، با همکاری دانشگاه لیژ‌ بلژیک و سازمان میراث فرهنگی و گردشگری کشور و به منظور شناسایی بقایای انسان‌های فرهنگ اوریناسی در ایران بود. فرهنگ اوریناسی مربوط به شکارچیان اولیه است که در دوران پارینه‌سنگی جدید از 40‌هزار تا 18‌هزار سال پیش می‌زیستند. این انسان‌ها اولین انسان‌هایی هستند که ابزار‌سازی پیشرفته و تیغه‌سازی را شروع می‌کنند. تا‌کنون در مناطق خاورمیانه، افغانستان و اروپا شواهدی از سکونت این انسان‌ها به دست آمده است.

بر اساس آزمایشات سن‌سنجی دانشگاه ییل آمریکا، ابزار‌های به دست آمده از این غار، متعلق به حدود 40‌هزار تا 28‌هزار سال پیش است. غار «یافته» بیش از دو متر رسوبات باستان‌شناختی اواخر عصر یخ (دوره پارینه‌سنگی جدید) را در خود دارد. مارسل ات، سرپرست گروه دیرینه‌شناسان بلژیکی غار «یافته» در رابطه با این غار گفته بود: «در مطالعات انجام‌شده شباهت‌های فراوانی میان مصنوعات سنگی و فرهنگ اوریناسی اروپا وجود دارد. تا پیش از این کاوش‌ها، برخی از متخصصان فرهنگ اوریناسی، پارینه‌سنگی جدید را مختص اروپا و حاشیه شرقی مدیترانه می‌دانستند. در کاوش‌های این غار، علاوه بر مصنوعات سنگی، تعدادی آویز و مهره‌های تزیینی از جمله دو صدف دریایی سوراخ شده، دو قطعه دندان گوزن و یک قطعه هماتیت که به شکل آویز درآمده، یافت شده است. این اشیا از نشانه‌های بارز فرهنگ اوریناسی مقارن با حضور نخستین انسان‌های پارینه سنگی جدید در اروپا و خاور نزدیک است.»به اعتقاد دیرینه‌شناسان، لرستان به دلیل داشتن شرایط مساعد آب و هوایی، محیط مناسبی برای استقرار بشر در زمان‌های پیش از تاریخ بوده است. این استان به دلیل کوهستانی بودن غارهای مسکونی فراوانی داشته که در این میان تاکنون غارهای یافته، گرارجنه، کنجی، قمری و پاسنگر مورد کاوش قرار گرفته است.
منبع: روزنامه شرق

[ 0 نظرات] [ادامه مطلب ...]
 

Copyright © 2009 http://kermashan60.blogspot.com