آنجا روی تنها درخت دهكده نشسته بود. دلگير، گرفته و بغضناك. با چهرهای سوخته از آفتاب و اشك.
راديوی كهنهی پدرش به بالاترين شاخه آويزان شده بود و او گاه گاه برای رهايی از تنهايی آن را روشن میكرد. گلويش پر از بغض و درد بود. دلش شور میزد. كف دستهاش هنگام بالا كشيدن از درخت خراشيده بود. نا آرام و دلواپس كت پاره و خيس پدرش را به خود میپيچيد. گرسنه بود و بیحال. نمیدانست چه بكند. سرش از افكاری بی بند و بار و دلش با غصه و درد انباشته بود.
نگاهش از روی سيل خروشانی كه درخت و او را در بر گرفته بود و تا پای تپههای دور، دامن گسترده بود میلغزيد. میرفت و میرفت تا آنجا كه پدرش از آب بيرون رفته بود و برای كمك خود را به جادهای كه به دهات ديگر و شهر میرسيد كشانده بود.
راديوی كهنهی پدرش به بالاترين شاخه آويزان شده بود و او گاه گاه برای رهايی از تنهايی آن را روشن میكرد. گلويش پر از بغض و درد بود. دلش شور میزد. كف دستهاش هنگام بالا كشيدن از درخت خراشيده بود. نا آرام و دلواپس كت پاره و خيس پدرش را به خود میپيچيد. گرسنه بود و بیحال. نمیدانست چه بكند. سرش از افكاری بی بند و بار و دلش با غصه و درد انباشته بود.
نگاهش از روی سيل خروشانی كه درخت و او را در بر گرفته بود و تا پای تپههای دور، دامن گسترده بود میلغزيد. میرفت و میرفت تا آنجا كه پدرش از آب بيرون رفته بود و برای كمك خود را به جادهای كه به دهات ديگر و شهر میرسيد كشانده بود.
خودش هم درست نمیدانست چه اتفاقی افتاده بود. با پدرش پشت بام خانهشان را بانگلان (بام غلتان) میكردند تا درز و دروزی را كه از بارانهای چند روز پيش درست شده بود به هم بياورند. مادرش با خواهر و دوبرادر كوچكش در اتاق نشسته بودند و او از سوراخ پشت بام صدای هورهی(نوعی آواز كردی) دلگير مادرش را میشنيد. آوازی كه هميشه دل او را به درد میآورد. يك بار هم از همان سوراخ كه نور برای اتاق میبرد مادرش را ديد كه پشت دار قالی نشسته بود و با انگشتان لاغر و كمر خميده به كار مشغول بود. اين را هم میدانست كه پنج ماه تمام بود كه مادرش روی آن قاليچه كار میكرد. كاری كه مزدش را هم قبلا خورده بودند.
پدرش راديوی كوچك دست دومش را كه خيلی دوست میداشت و با صرفهجویی و بريدن از شكم آنها خريده بود، به گردن او آويخته بود وبه آهنگهایی كه پخش میكرد گوش میداد.
آن وقت آسمان كه ازصبح نا آرام بود، تيرهتر شد. برق زد و آسمان غرنبهای دهكده را لرزاند و سراسر ظلم آباد يكسره سياه شد. "بوره" سگ پشمالوی آنها از پايين زوزه كشيد، مرغ ها قدقد كردند و پدرش صلوات فرستاد و صدای شكستن و هياهو، بع بع و غرش و ريزش از راه دور به گوش رسيد و بارانی چون لولهی آفتابه بر دهكده فرو ريخت.
از روی تپهها پنجعلی و پسرش كه چوپان ظلم آباد بود با شتاب بالا دويدند. فريادشان با همهمه و آسمان غرنبه در هم آميخت و ناگهان همه جا را آب فرا گرفت. او و پدرش تا آمدند به خودشان بجنبند خانه تكان خورد. فقط پدرش توانست او را بغل كند و با شتاب به پشت بام خانهی محبعلی ببرد و از آنجا خود را به درخت توت برسانند و از آن بالا بروند. پدرش ابتدا او را به بالای درخت فرستاد و خودش را كه تا كمر در امواج گل آلود وخروشان دست و پا میزد با تقلا بالا كشيد. به عقب كه نگاه كردند نه خانهای و نه اثری. ديوار خانهی محبعلی كه بالاتر از خانهی آنها بود در آب فرو میرفت.
از بالای درخت از دور دهكده را میديدند كه چگونه مثل غريقی نا اميد عقب مینشست و حبابهايی كه شايد از دهان مادر يا خواهر يا برادرهايش بيرون میآمد روی آب میتركيدند. ازظلم آباد جز خانهباغی كه در كنار موستان بالای تپه قرار داشت و خانهی اربابی و انبار گندم جهانگير خان كه از سنگ و سيمان ساخته شده بودند، ديگر چيزی نمانده بود. چند نفر زن و بچه از دور كنار موستان شيون میكردند و خود را غرق گل و لای میساختند وگونههایشان را میخراشيدند. روی آب پر از كاه و تير و چوب و پشكل بود. گاه سرو كلهی آدمهايی كه دست و پا میزدند و فرومیرفتند، سگهايی كه خود را به سوی تپهها میكشاندند، گوسفندهايی كه سنگين میشدند و غرق میگشتند و گاوها و اسبهايی كه شناكنان رو به تپهها میشتافتند ديده میشدند.
برای آخرين بار از دور قيافهی هراسناك مادرش را ديد. سربند از سرش باز شده بود و گيسوان پريشان سياهش روی صورتش ريخته بود. نگاه نا اميدش به او دوخته شده بود ودستهايش بيهوده در هوا دنبال پناهگاهی میگشت. موج خروشانی او را در خود فرو برد و كاهها و پشكلها در نقطهای كه او بود رويش را پوشاندند. خواست خودش را به آب بيندازد. اما پدرش كه نفس نفس میزد و كبود و گيج و منگ به نظر میرسيد او را گرفت و روی شاخهای نشاند.
راديو را كه در كشاكش فرار سالم مانده بود از گردن پسرك گرفت و به بلندترين شاخه آويخت. سپس چشمهايش را بست و گشود و از ديدن آنچه بر آنها گذشته بود نالهی سوزناكی كشيد و با دو دست به سرش كوبيد و های های دلخراشی را سر داد و او با بغض با صورتی خيس و داغ با پدرش هم نوايی كرد.
چنان گريهای كه فقط يك بار ديگر از پدرش ديده بود و آن زمانی بود كه گاوشان از گرسنگی مرد. ياد برادرش نصرت افتاد كه آن روز صبح چايش را موقع خوردن صبحانه ريخته بود.
چنان گريهای كه فقط يك بار ديگر از پدرش ديده بود و آن زمانی بود كه گاوشان از گرسنگی مرد. ياد برادرش نصرت افتاد كه آن روز صبح چايش را موقع خوردن صبحانه ريخته بود.
نصرت بی تقصير بود. میخواست كه تكهای نان بكند و چون سفت بود دستش ناگهان به استكان چای خورد و آن را ريخت. پدرش با سيلی صورتش را گل انداخت و مادرش فحشش داد. ديگر به او چای ندادند. هميشه اين طور بود. هركس چايش را میريخت ديگر به او چای نمیدادند. نصرت نان بيات را با غصه و بغض جويد و خورد. هنوز قيافهاش را به ياد داشت كه چگونه برای بلعيدن نان رگهای نازك و ظريف گردنش راست میايستاد و چشمانش را میبست.
پسرك با خودش زمزمه كرد: " چه آرزويی در دل نصرت ماند! آرزوی يك چای شيرين."
چشمانش را بست و با خودش گفت:" شايد خواب ديدهام. ای خدا خواب باشد. خواب باشد."
اما بودن او روی آن درخت. سرما و باد و باران. آن همه آب كه ظلم آباد را پوشانده بود و تنهايی او. نه اين خواب نبود. پرندهای تنها پركشان به درخت نزديك شد. خواست بنشيند. چون او را ديد پرگشود و درخت و او را تنها گذاشت. پسرك سر و صورتش را كه خيس از باران بود با آستين كتش پاك كرد و گريه را سرداد.
پدرش او را آنجا گذاشته بود و برای كمك گرفتن خود را به آب زده بود و رفته بود. آخرين گريهها و بوسهها و دعاهايش را به ياد داشت. با پلكهای قرمز و چهرهای زرد با دستهايش كه مثل دهن اره زبر و خشن بود، او را نوازش كرد و بوسيد و رفت. رفت تا شايد چيزی به دست بياورد و او را از گرسنگی و مرگ برهاند.
شب سياه و سنگين و سرد میآمد. نه عوعوی سگهای گله و نه صدای ريز و يكنواخت بازگشت گلهها از چرا و نه بانگ جاجای مادرش كه مرغها را به لانه میكرد. فقط صدای باد و ريزش باران بود كه در شاخههای درخت توت میپيچيد. يك لحظه تصور كرد كه مادرش ازوسط آبها، چراغ لامپا به دست دارد و پيش میآيد. چشمانش رابا اشتياق گشود. اما هيچ كس نبود. تنها شعلههای آتشی كه مردم روی تپههای دور افروخته بودند در آب افتاده بود. تنهايی او را به ياد راديو انداخت. آن را روشن كرد:
شب سياه و سنگين و سرد میآمد. نه عوعوی سگهای گله و نه صدای ريز و يكنواخت بازگشت گلهها از چرا و نه بانگ جاجای مادرش كه مرغها را به لانه میكرد. فقط صدای باد و ريزش باران بود كه در شاخههای درخت توت میپيچيد. يك لحظه تصور كرد كه مادرش ازوسط آبها، چراغ لامپا به دست دارد و پيش میآيد. چشمانش رابا اشتياق گشود. اما هيچ كس نبود. تنها شعلههای آتشی كه مردم روی تپههای دور افروخته بودند در آب افتاده بود. تنهايی او را به ياد راديو انداخت. آن را روشن كرد:
- خانم گوگوش شما به چه غذايی علاقه داريد؟
راديو را بست و آب دهانش را قورت داد. ازسرما لرزيد و كت پاره و خيس پدرش را محكم به خود پيچيد و دوباره برای فرار از تنهايی راديو را گرفت.
- خانم گوگوش چرا به پرچم آمريكا علاقه داريد؟ میبينم كه به پشت لباستان يك پرچم آمريكا دوختهايد.
- خب ديگه اين مده. در فرانسه كه بودم...
- خب ديگه اين مده. در فرانسه كه بودم...
راديو را بست و به شعلههايی كه در آب میرقصيدند چشم دوخت. خودش هم از بزرگی آن همه فاجعه خبر نداشت. باور نمیكرد كه مادر و دو برادر و خواهرش ديگر وجود ندارند. ياد بوره افتاد كه قبل از سيل زوزوهی وحشتناكی كشيده بود. نمیدانست بوره كجا رفته است. در آن تاريكی كه باد هو میكشيد ناگهان بغضش تركيد. سر را روی شاخهی توت گذاشت و های های گريست. هق هق گريهاش با خروش سيل درمیآميخت. باد صدای گريه میآورد. صدای كودكی گرسنه میآورد. صدای بع بع و عوعو میآورد و او خودش را محكم به درخت چسبانده بود. دوباره به راديو پناه برد:
" زردی من ازتو. سرخی تو از من. بچهها كف بزنيد. بچهها كف بزنيد. بچهها برقصيد. شادی كنيد.
بله شنوندهی عزيز با وجود اينكه امسال برای جلوگيری از پيشروی كوير و حفظ بوتهها، بوتهی چهارشنبه سوری وجود نداشت با اين وجود بوتههای قاچاق بزم همهی مردم را گرم كرد."
جيغ و فرياد بچهها يك لحظه بی خودش كرد. اما وزش بادی سرد و گرسنگی او را به خود آورد. پاهايش يخ زده بود و باران روی پوست بدنش نفوذ كرده بود. دستهايش چنان كرخت و بی حال شده بودند كه نتوانست راديو را ببندد. از دور شعلهها روبه خاموشی میرفتند. دردی در شكم خاليش میپيچيد. و اين درد از گلويش بالا میآمد و دهانش را پر از آب میكرد. آب دهانش را با لذت فرو برد.
دستهايش را به زور به شاخهی درخت گرفته بود. جز نان و چای صبح تا آن وقت چيزی نخورده بود. گرسنه و بیحال و سرمازده. چشمانش را گشود. تصور كرد كه پدرش از دور با سفرهای نان و پشتهای بوتهی خشك میآيد. و مادرش سماور را آتش میاندازد. برادر كوچكش نصرت چای شيرين ديگری میخورد و خواهرش بر سرنان به برادر ديگرش پريده است. دستهای يخزدهاش برای گرفتن نان در تاريكی دراز شد اما نتوانست چيزی را بگيرد. از شاخه ليز خورد. توانايی آن را نداشت كه شاخه را بچسبد. از همان بالا با سر در تاريكی سقوط كرد. آب دهان گشود و او را در خود فرو برد. دست و پا زد. بالا آمد. فرياد كشيد. و برای هميشه فرو رفت.
بله شنوندهی عزيز با وجود اينكه امسال برای جلوگيری از پيشروی كوير و حفظ بوتهها، بوتهی چهارشنبه سوری وجود نداشت با اين وجود بوتههای قاچاق بزم همهی مردم را گرم كرد."
جيغ و فرياد بچهها يك لحظه بی خودش كرد. اما وزش بادی سرد و گرسنگی او را به خود آورد. پاهايش يخ زده بود و باران روی پوست بدنش نفوذ كرده بود. دستهايش چنان كرخت و بی حال شده بودند كه نتوانست راديو را ببندد. از دور شعلهها روبه خاموشی میرفتند. دردی در شكم خاليش میپيچيد. و اين درد از گلويش بالا میآمد و دهانش را پر از آب میكرد. آب دهانش را با لذت فرو برد.
دستهايش را به زور به شاخهی درخت گرفته بود. جز نان و چای صبح تا آن وقت چيزی نخورده بود. گرسنه و بیحال و سرمازده. چشمانش را گشود. تصور كرد كه پدرش از دور با سفرهای نان و پشتهای بوتهی خشك میآيد. و مادرش سماور را آتش میاندازد. برادر كوچكش نصرت چای شيرين ديگری میخورد و خواهرش بر سرنان به برادر ديگرش پريده است. دستهای يخزدهاش برای گرفتن نان در تاريكی دراز شد اما نتوانست چيزی را بگيرد. از شاخه ليز خورد. توانايی آن را نداشت كه شاخه را بچسبد. از همان بالا با سر در تاريكی سقوط كرد. آب دهان گشود و او را در خود فرو برد. دست و پا زد. بالا آمد. فرياد كشيد. و برای هميشه فرو رفت.
جغدی از دور به درخت نزديك شد و كنار راديو نشست. سپس از سر و صدای راديو رميد و فرار كرد. مرد خسته با دردی كشنده در دل و بغضی در سينه برمیگشت. دوباره به آب زد. از دور درخت توت را ديد كه تنها در آب نشسته بود. خيلی به چشمش فشار آورد تا پسرش را ببيند، كت خودش را میديد كه از شاخهای آويزان شده. با خود انديشيد كه شايد پسرش پشت كت نشسته است.
خورشيد بالا میآمد. تكههای بزرگ ابر اينجا و آنجا در آسمان پهن شده بودند. مرد به هرجا كه سر كشيده بود آب بود و آب. تپهها پراز مردم گرسنه بودند. سيل همه چيز را برده بود. جادهای كه به شهر میرفت خراب شده بود و آب آن را گرفته بود.
خورشيد بالا میآمد. تكههای بزرگ ابر اينجا و آنجا در آسمان پهن شده بودند. مرد به هرجا كه سر كشيده بود آب بود و آب. تپهها پراز مردم گرسنه بودند. سيل همه چيز را برده بود. جادهای كه به شهر میرفت خراب شده بود و آب آن را گرفته بود.
گرسنگی آزارش میداد. اما اميد به نجات تنها پسرش او را به تلاش وا میداشت. با تقلا خود را به درخت رساند. بالا رفت و كتش را با شتاب از شاخه كند. هيچ كس آن جا نبود. مويه كرد و ناليد و چشمانش سياهی رفت. راديو با صدای ضعيفی اخبار پخش میكرد: " سيل در چند روستای اطراف كرمانشاه جاری شده. اما تلفات جانی نداشته است. اين دهات قبلا از سكنه خالی شده بودند. از طريق هوا برای روستاييانی كه درسيل محاصره شدهاند خرما و آرد ريخته شده است. چند هليكوپتر به نجات مردم شتافتهاند." مرد با خشم و كين به طرف راديويی كه آن همه دوستش داشت حمله برد. بلندش كرد و با فحش و نا سزا در حالیكه كف به دهان آورده بود به تنهی درخت كوبيدش. كوبيد و كوبيد تا به صورت مشتی آشغال در آمد. دودستی آن را به دهان برد و جلد راديو را گاز گرفت و دوباره به تنهی درخت كوبيد و با تمام قدرت آن را در آب پرت كرد و فرياد زد: - دروزن. دروزنيل داله خيز. داله خيزيل دروزن(دروغ گو! دروغ گوهای مادر قحبه! مادر قحبههای دروغگو)
در آن حال به تپههای دور نگريست و چنين به نظرش آمد كه تمام مردمی كه روی تپهها سرگردان و گرسنه و سرمازده جمع شده بودند و مادرهايی كه بچههای مردهشان را در آغوش میفشردند. همه فحش میدهند. و هركه راديو دارد آن را با لگد خرد و خاكشير میكند.
منبع: سایت دل آواز
در آن حال به تپههای دور نگريست و چنين به نظرش آمد كه تمام مردمی كه روی تپهها سرگردان و گرسنه و سرمازده جمع شده بودند و مادرهايی كه بچههای مردهشان را در آغوش میفشردند. همه فحش میدهند. و هركه راديو دارد آن را با لگد خرد و خاكشير میكند.
منبع: سایت دل آواز
ارســـال به:
0 نظرات:
ارسال یک نظر