بررسیھای تاریخی و نوشتارھای ادبی اخیر که پھلوان گلزار کرماشانی را به تصویر کشیده اند٬ داوری تاریخ است در ارزشھای انسانی. تاریخ ما پر از مکر و نیرنگ است برای حفظ نام و مقام ، و بدتر از ھمه ( ھرچند کمتر) در عالم پھلوانی و عیاری. پھلوان اکبر خراسانی که برای حفظ بازوبند خود رقیبان را با شیوه ھای ناجوانمردانه از میدان بدر می کرد، پھلوان گلزار را دواخور کرد تا خودش به خاک نرسد. گلزار تا اخر عمر در حالت جنون بسر برد.
امروز از پھلوان اکبر به نیکی یاد نمی شود و نام پھلوان گلزار در کنار پوریای ولی گذاشته شده ٬ با بازوبندی از جنس وجدان انسانی. ارزش این داوری در مورد رویدادی که بیش از یک قرن از ان میگذرد٬ فقط در نیکنامی یکی و بدنامی دیگری نیست. این پاسداشت ارزش ھای نیک انسانی در امروز ماست. امروزی که پر است از میدان بدر کردن حریف و رقیب با جنایتکاری و با رفتارھای غیر اخلاقی و غیرانسانی. بزرگداشت پھلوان گلزار استقبال از ارزش ھای والا درفرھنگ امروز ماست. آنان که میخواستند تو را نابود کنند خود مردند و تو جاودانه شدی و به افسانهها پیوستی.
سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز ـ مرده آن است که نامش به نکوئی نبرند
پهلوان حسین گلزر کرماشانی
پهلوان حسین، معروف به حسین گلزار، درسا ل 1265 قمری، در روستای سراب قنبر، از توابع کرمانشاه، به دنیا آمد. در کودکی پدر خود، اکبرخان را از دست داد. از آن پس تحت تکفل مادرش که گلزار نام داشت قرار گرفت و در این دنیای بی در و پیکر با مادرغیور و کردش، گلزاربانو تنها ماند. گلزار بانو، این زن اصیل عشایری که در چشمهی وجودش روحی حماسی میجوشید و روح همسر به خاک خفتهاش را در آیینهی وجود کودک قوی ودرشت استخوان خویش میدید، مصمم شد که حسین را طوری تحت تعلیم وپرورش جسمی واخلاقی قرار دهد که از وی پهلوانی بنام، بلند آوازه و مردمی بسازد تا آرزوی پدر خود (پهلوان حسین قافله دار) را نیز برآورده سازد. گلزار بانو ازهمان دوران کودکی حسین را تشویق به کار سخت در باغ ومزرعهی موروثی پدر میکرد و او را طوری تربیت کرد که از دست چپاش مانند دست راست استفاده میکرد.
پهلوان حسین، معروف به حسین گلزار، درسا ل 1265 قمری، در روستای سراب قنبر، از توابع کرمانشاه، به دنیا آمد. در کودکی پدر خود، اکبرخان را از دست داد. از آن پس تحت تکفل مادرش که گلزار نام داشت قرار گرفت و در این دنیای بی در و پیکر با مادرغیور و کردش، گلزاربانو تنها ماند. گلزار بانو، این زن اصیل عشایری که در چشمهی وجودش روحی حماسی میجوشید و روح همسر به خاک خفتهاش را در آیینهی وجود کودک قوی ودرشت استخوان خویش میدید، مصمم شد که حسین را طوری تحت تعلیم وپرورش جسمی واخلاقی قرار دهد که از وی پهلوانی بنام، بلند آوازه و مردمی بسازد تا آرزوی پدر خود (پهلوان حسین قافله دار) را نیز برآورده سازد. گلزار بانو ازهمان دوران کودکی حسین را تشویق به کار سخت در باغ ومزرعهی موروثی پدر میکرد و او را طوری تربیت کرد که از دست چپاش مانند دست راست استفاده میکرد.
اولین ورود حسین گلزار به زورخانه
حسین حدود سیزده سال داشت که قدم به زورخانهی سنگ تراشها گذاشت. فرز وچالاک لباس از تن بر کند و لنگی بر کمر بست. بدرون گود پرید. همهی ورزشکاران از دیدن نوجوانی ناآشنا با سینهای ستبر و بازوئی ورزیده، با گردنی برافراشته، متعجب شدند. شانهگردان میکنیم هر کس شانه در ریشش گیر نکرد باید از گود خارج شود! این پیشهاد مردی بود که مقابل حسین ایستاده و به او خیره شده بود. شانه پی در پی دست به دست گردید تا به دست حسین رسید. حسین شانه را در دست خود فشرد و ناگهان با تمام نیرو بر صورت خود فرود آورد و با صدای بلند و خشم آلود گفت: اینجا به دلاکخانه شبیه است تا به زورخانه! صدای تحسین از ورزشکاران و تماشاچیان بلند شد وپهلوان صفر، که میدانداری آن روز را بر عهده داشت، حسین را درآغوش گرفت، غرق بوسه کرد و گفت خوش آمدی ای جوان با غیرت. صورت او را با دوا و درمان محلی مداوا کردند. پهلوان صفر ومرشد زورخانه، حسین را تا خانهاش همراهی کردند. گلزار بانو ضمن تشکر از پهلوان صفر خطاب به وی گفت من حسین را به تو میسپارم. گلزار بانو خود برای آماده نمودن حسین، کیسهای از شن به سقف زیرزمین آویزان کرد. هنگام تمرین کیسهی شن را به سوی حسین رها میکرد. حسین میبایست در برابر وزن سنگین کیسه مقاومت کند. با تمام شدن تمرینهای روزانه، تدریجا به وزن آن اضافه میکرد و این کار را آنقدر ادامه داد تا حسین در برابر ضربات کیسهی پر از شن کاملا مقاوم گردید.
حسین حدود سیزده سال داشت که قدم به زورخانهی سنگ تراشها گذاشت. فرز وچالاک لباس از تن بر کند و لنگی بر کمر بست. بدرون گود پرید. همهی ورزشکاران از دیدن نوجوانی ناآشنا با سینهای ستبر و بازوئی ورزیده، با گردنی برافراشته، متعجب شدند. شانهگردان میکنیم هر کس شانه در ریشش گیر نکرد باید از گود خارج شود! این پیشهاد مردی بود که مقابل حسین ایستاده و به او خیره شده بود. شانه پی در پی دست به دست گردید تا به دست حسین رسید. حسین شانه را در دست خود فشرد و ناگهان با تمام نیرو بر صورت خود فرود آورد و با صدای بلند و خشم آلود گفت: اینجا به دلاکخانه شبیه است تا به زورخانه! صدای تحسین از ورزشکاران و تماشاچیان بلند شد وپهلوان صفر، که میدانداری آن روز را بر عهده داشت، حسین را درآغوش گرفت، غرق بوسه کرد و گفت خوش آمدی ای جوان با غیرت. صورت او را با دوا و درمان محلی مداوا کردند. پهلوان صفر ومرشد زورخانه، حسین را تا خانهاش همراهی کردند. گلزار بانو ضمن تشکر از پهلوان صفر خطاب به وی گفت من حسین را به تو میسپارم. گلزار بانو خود برای آماده نمودن حسین، کیسهای از شن به سقف زیرزمین آویزان کرد. هنگام تمرین کیسهی شن را به سوی حسین رها میکرد. حسین میبایست در برابر وزن سنگین کیسه مقاومت کند. با تمام شدن تمرینهای روزانه، تدریجا به وزن آن اضافه میکرد و این کار را آنقدر ادامه داد تا حسین در برابر ضربات کیسهی پر از شن کاملا مقاوم گردید.
گلزار بانو قبل از اینکه فرزندش را مجددا روانهی زورخانه کند، وی را به خدمت حاج قنبرعلی خان، بزرگ خاندان قنبری که از دوستان دوران حیات پدرش اکبر خان بود، فرستاد تا در عرصهی روابط اجتماعی وغیره نیز، پخته و آبدیده شود.
نیرومندی حسین از همان دوران کودکی برهمه کس روشن بود. درهمان سنین- 13- 14 سالگی، مردان قوی هیکل را مغلوب خود میکرد. در پانزده سالگی چنان اندام ورزیدهای داشت که بیست و پنج ساله به نظر میرسید. قدرت خارق العادهی این پهلوان نوخاسته، در یک شب که قنبرعلی خان و عدهای از بزرگان شهر در منزل حاجی رستم بیگ، از خوانین شهر مهمان بودند، بر همگان ظاهر شد.
قنبرعلیخان طبق آداب و سنن آن زمان، حسین را که بسیار چالاک و از هرحیث برازنده بود، بعنوان چراغ دار خود انتخاب کرده و همراه خویش به مهمانی منزل حاج رستم بیگ آورده بود. حسین که آدمی محتاط بود، قبل از ورود به تالار گیوههای خود را از پا درآورد و درمقابل تعجب حضار! ستون چوبی ایوان منزل را با یک دست بغل کرده و آن را به اندازه یک وجب از جا کنده وسپس با دست دیگر گیوه خود را زیر ستون قرار داد تا بدین وسیله گیوهها از دستبرد، در امان باشند.
حسین گلزار در سنین 25-26 سالگی پهلوانی پرآوازه وسرآمد پهلوانان مغرب وجنوب ایران گردید. مردم کرمانشاه و بخشی از کردستان ولرستان، او را بسیار دوست میداشتند، چرا که دلی پاک و رفتاری ساده داشت، دشمن زورگویان ویارستمدیدهگان بود.
حسین گلزار در سنین 25-26 سالگی پهلوانی پرآوازه وسرآمد پهلوانان مغرب وجنوب ایران گردید. مردم کرمانشاه و بخشی از کردستان ولرستان، او را بسیار دوست میداشتند، چرا که دلی پاک و رفتاری ساده داشت، دشمن زورگویان ویارستمدیدهگان بود.
محقق کرمانی، آقای محمد برشان، در مصاحبه وگفتگو با گروه خبری( ایرسا) در تاریخ 15 خرداد 1386، ضمن صحبت مفصل دررابطه با سابقهی ورزش باستانی، عیاری و پهلوانی، با بیان اینکه پهلوانان زیادی درطول عصر زورخانه وجود داشتهاند، پوریای ولی، حسین گلزار کرمانشاهی، علی میرزای همدانی، حاج محمد بلور فروش و سید تقی کمیل قمی، را سرآمد آنان قلمداد کرده است.
حسین تصمیم گرفته بود که درمراسم سلام نوروزی، در سا ل 1251 (هـ ش) برابربا1291 (هـ ق) در میدان ارک تهران و در حضور ناصرالد ین شاه، با پهلوان پایتخت کشتی بگیرد. به همین منظور مقدمات سفر به تهران را مهیا نمود و به اتفا ق چند تن از پیش کسوتان و پهلوانان کرمانشاهی، راهی تهران شد.
در میدان ارک تهران غلغلهای بر پا بود، مقامات لشکری، کشوری و درباری هرکدام جای ویژه خود را داشتند. محلی هم برای مردم عادی در نظر گرفته بودند که توسط ماموران و فراشان، احاطه شده بود. شاه نیز در جایگاه مخصوص خود، ناظر کشتی آن دو دلاور بود. پهلوان حسین با یا ل و کوپال رستم گونهاش در حالی که یک تنکه میخچه سنگین به پا داشت، دربرابر پهلوان یزدی بزرگ، که چون اسفندیار خوش قد و بالا، با یکصد و هشتاد کیلو وزن، لرزه بر اندام بسیاری از مدعیان پهلوانی میانداخت، ایستاده بود.
کشتی با فرمان شاه آغاز شد. دو پهلوان، پنجه در پنجهی همدیگر افکندند. به سان دو کوه از پولاد، درگیر شدند. شور و هلهلهای عجیب میدان ارک را در برگرفته بود. حسین در تلاش بود تا با فن لنگ کردی، حریف را از جا بکند، اما پهلوان یزدی توانست با اتکا به وزن بالائی که داشت، خود را از دام حسین نجات دهد. این دو حریف قدر، در نبرد با یکدیگر از هیچ کوششی فرو گذار نمیکردند. تشویق تماشاچیان اکثرا به نفع یزدی، وبرعلیه حسین بود. کشتی آندو، زمان زیادی بدرازا کشید. شاه درحالتی سخت عصبانی و نگران، سبیلهای خود را به دندان میگزید و زیر لب میغرید:
پدر سوخته!عجب پرزور است این کرده!
سرانجام چون کشتی نزدیک به چهار ساعت به طول انجامید و پشت هیچ کدام بخاک نرسید، داوران مسابقه، کشتی را متوقف وپهلوان یزدی را برنده اعلام کردند. پهلوان حسین و یارانش اسبها را زین کرده و راهی کرمانشاه شدند. هر چند پهلوان حسین موفق به گرفتن بازوبند پهلوانی نشده بود، اما مردم کرمانشاه از او وهمراهانش استقبا ل شایانی کردند. پیش پای آنان گاو و گوسفند قربانی کرذند. حسین برای بازگشت دوباره به تهران وبد ست آوردن بازوبند پهلوانی که آرزوی گلزار بانوبود، و به او قولاش را داده بود، شروع به تمرین وقوی کردن پاهایش کرد، تا بتواند حریف 180 کیلوئی خود را از جا بکند.
فرا رسیدن نوروز سال بعد و کشتی با حسین یزدی
نام پهلوان حسین گلزار برای مردم تهران دیگر نامی آشنا بود. برخی پهلوان حسین گلزار را تشویق میکردند و تعداد بیشتری بخصوص کارکنان دربار، پهلوان یزدی را. انتظار تماشاچیان بسر آمده بود. شاه امر به کشتی داد. مبارزهی دو دلاور آغاز شد. یزدی با آن وزن سنگین، چون کودکی فرزوچالاک، پیچید وکمر حسین را گرفت. حسین درنگ نکرد و بسان ماهی لیز خورد و از سمت راست برگشت و در پشت یزدی قرار گرفت. با دو دست کمر پهلوان را از آن خود ساخت او را محکم کشید. یزدی زانوی راست را به زمین گذارد و چون رستم که در چنگال سهراب به دام افتاده باشد تقلا کرد وخویشتن را معجزه آسا نجا ت داد. دوباره دو پهلوان راست قامت دربرابر یکدیگرقرار گرفتند. در این گیر و دار، حسین فن لنگ سرکش را بکار برد و یزدی به هوا رفت و در خاک نشست. حسین برق آسا بر پشت پهلوان قرار گرفت. این بار یزدی با سینه نقش زمین شد وبه نفس نفس افتاد .چون گنجشکی در چنگال عقاب، به تکاپو افتاد. سینه خیز خود را به جلو کشید وبه سمت شرقی میدان پیش رفت. پایهی تخت اتابک اعظم را دردست گرفت.غریو از مردم برخاسته بود. ازهر سو صدای صلوات به گوش میرسید. حسین چون کوه بیستون استوار و محکم بر پشت یزدی قرارگرفته و تمامی بدن او را از آن خود ساخته بود. اتابک اعظم فریاد زد: برخیز پهلوان برخیز!
فرا رسیدن نوروز سال بعد و کشتی با حسین یزدی
نام پهلوان حسین گلزار برای مردم تهران دیگر نامی آشنا بود. برخی پهلوان حسین گلزار را تشویق میکردند و تعداد بیشتری بخصوص کارکنان دربار، پهلوان یزدی را. انتظار تماشاچیان بسر آمده بود. شاه امر به کشتی داد. مبارزهی دو دلاور آغاز شد. یزدی با آن وزن سنگین، چون کودکی فرزوچالاک، پیچید وکمر حسین را گرفت. حسین درنگ نکرد و بسان ماهی لیز خورد و از سمت راست برگشت و در پشت یزدی قرار گرفت. با دو دست کمر پهلوان را از آن خود ساخت او را محکم کشید. یزدی زانوی راست را به زمین گذارد و چون رستم که در چنگال سهراب به دام افتاده باشد تقلا کرد وخویشتن را معجزه آسا نجا ت داد. دوباره دو پهلوان راست قامت دربرابر یکدیگرقرار گرفتند. در این گیر و دار، حسین فن لنگ سرکش را بکار برد و یزدی به هوا رفت و در خاک نشست. حسین برق آسا بر پشت پهلوان قرار گرفت. این بار یزدی با سینه نقش زمین شد وبه نفس نفس افتاد .چون گنجشکی در چنگال عقاب، به تکاپو افتاد. سینه خیز خود را به جلو کشید وبه سمت شرقی میدان پیش رفت. پایهی تخت اتابک اعظم را دردست گرفت.غریو از مردم برخاسته بود. ازهر سو صدای صلوات به گوش میرسید. حسین چون کوه بیستون استوار و محکم بر پشت یزدی قرارگرفته و تمامی بدن او را از آن خود ساخته بود. اتابک اعظم فریاد زد: برخیز پهلوان برخیز!
شاه از جایگاه مخصوص بیرون آمده بود. اما همینکه متوجه شد پهلوانش به همراه تخت اتابک وکامران میرزا وسایر افرادحکومتی به ارادهی پهلوان کرمانشاهی در شرف از جا کند ه شدن است، فریاد کشید: کرمانشاهی رهایش کن!
اما حسین کرد بود وتهرانی نمیدانست. مرد بود، شکست نمیدانست. یا علی گفت ویزدی را بطرف خود کشید. پهلوان و تخت واتابک اعظم و سایر سرنشینان حکومتی را از جا کند. در همین حال و هوا، فراشان شاهی حملهور شدند. با گرزهای سر نقرهای، بر کتف وشانههای حسین کوبیدند. حسین پیش از آنکه از ضربات پی در پی گرزهای دژخیمان شاه گیج شود، تخت جا کن شده وکلیهی سر نشینان آن به درون حوض آب میدان ارک پرتاب شدند. بدینسان پهلوان گلزار، کشتی را مغلوبه ساخت. اما فراشان همچنان گرزهای خود را بر هیکل قوی حسین گلزار فرود میآوردند. روایت است که فراش باشی اهل کرمانشاه بوده و به یاری حسین میشتابد تا همشهری خود را از مرگ نجات بخشد. او درحالی که خود را سپر بلای حسین میسازد، فریاد میزند: نزنید کافی است. تمام شد. شاه خلعت فرمود. با یاری فراشباشی، پهلوان گلزار از معرکه جان سالم به در برد. روایت است که شاه گفته است خلعتش کنید. فراشان گمان کردهاند دستور کتک زدن او را داده است. در روایت دیگری گفته شده است که حاجب الدوله، فرمان زدن او را داده است.
بار یافتن گلزار به دربار ناصرالدین شاه
چند روزی که از ماجرا گذشت. روز سیزده فروردین ماه، ناصرالدین شاه از یزدی سراغ پهلوان کرمانشاهی را گرفت. روایت است که یزدی مرد نیک نهادی بوده و گلزار را به خانهی خود برده و از وی مراقبت به عمل آورده تا اثر ضربات چوب و چماق فراشان بهبود یابد. با شنید ن امر پادشاه، وی را به دربار میبرد. ناصرالدین شاه سکهی طلا به سر او میریزد. گلزار با تانی سکه ها را جمع میکند و در کیسهای گذاشته و بطرف شا ه میگیرد و با کلامی شمرده میگوید: اینها را بگیرید وبدهید به فراشهاتان تا بهتر وبیشترغریب نوازی کنند! شاه چنان خشمگین شد که قصد نمود فرمان قتل او را صادر کند. شاه با وساطت یزدی بزرگ، از این تصمیم صرفنظر کرد.
بازگشت پهلوان حسین گلزارو همراهان او به کرمانشاه
پس از اینکه پهلوان حسین گلزار سرافراز و پرغرور اما مغمور و دل رنجیده، از دربار ناصرالدین شاه خارج شد. به همراهان کرمانشاهی خود پیوست. شب را در پایتخت ماندند و طلوع آفتاب، سوار بر اسبهای خویش راهی کرمانشاه شدند.
بار یافتن گلزار به دربار ناصرالدین شاه
چند روزی که از ماجرا گذشت. روز سیزده فروردین ماه، ناصرالدین شاه از یزدی سراغ پهلوان کرمانشاهی را گرفت. روایت است که یزدی مرد نیک نهادی بوده و گلزار را به خانهی خود برده و از وی مراقبت به عمل آورده تا اثر ضربات چوب و چماق فراشان بهبود یابد. با شنید ن امر پادشاه، وی را به دربار میبرد. ناصرالدین شاه سکهی طلا به سر او میریزد. گلزار با تانی سکه ها را جمع میکند و در کیسهای گذاشته و بطرف شا ه میگیرد و با کلامی شمرده میگوید: اینها را بگیرید وبدهید به فراشهاتان تا بهتر وبیشترغریب نوازی کنند! شاه چنان خشمگین شد که قصد نمود فرمان قتل او را صادر کند. شاه با وساطت یزدی بزرگ، از این تصمیم صرفنظر کرد.
بازگشت پهلوان حسین گلزارو همراهان او به کرمانشاه
پس از اینکه پهلوان حسین گلزار سرافراز و پرغرور اما مغمور و دل رنجیده، از دربار ناصرالدین شاه خارج شد. به همراهان کرمانشاهی خود پیوست. شب را در پایتخت ماندند و طلوع آفتاب، سوار بر اسبهای خویش راهی کرمانشاه شدند.
به کرمانشاه که رسیدند. مردم غیور و پهلوان پرور کرمانشاه، به استقبال آنان رفتند. به مبارکی قدومشان قربانیها کردند وهلهلهکشان بر سر ورویشان نقل و شیرینی ریختند.
به شادی بر پهلوان آمدند ـ خردمند و روشن روان آمدند
پهلوان میخندید. همشهریهای خود را میبوسید وسپاسگزاری مینمود. در این حال و هوا گلزار بانو که اینک گرد پیری بر موهایش نشسته بود، دلاور دست پروردهی خود را در آغوش گرفت، اشک شادی از دیدگانش جاری گشت. به زبان کردی گفت (کوره خاسهگهم خوهش هاتی، عهزیز دڵهگهم خوهش هاتی) پسر خوبم خوش آمدی عزیز دلم خوش آمدی. مردم حق شناس کرمانشاه با دیدن این همه احساسات پاک مادری رنجدیده وزحمتکش، که سهم بسزائی در تربیت و پرورش حسین داشت، از چشمهایشان در بارید ومحبت سهراب و رودابه را بیش از پیش در دل نشاندند.
آشنا شدن پهلوان حسین با مهدی خان خوانساری
کرمانشاه شهری است تاریخی که بر سر راه عبورزائران کربلا و نجف قرار دارد. این شهر در گذشته دارای کاروانسراهای زیادی بوده است. کاروان زائران در آنجا اتراق میکردند. پس از چند روزی استراحت به سوی عراق عازم میشدند. گاهی پهلوانان و کشتیگیران همراه این کاروانها بودند که برای ورزش ویا کشتی به زورخانههای شهر میرفتند. یک شب که پهلوان حسین گلزار و پهلوان صفر، در زورخانهی سنگتراشها مشغول ورزش کردن بودند، میرزا مهدیخان خوانساری، از کشتی گیران بنام خوانسار، با تعدادی از همسفران خود قدم به داخل زورخانه گذاشتند. چند نفر از آنها و مهدی خان داخل گود شدند. پس از اتمام ورزش، پهلوان مهدی طلب کشتی نمود. حسین قدم جلو گذاشت. پهلوان خوانساری متوجه میشود که حریفش همان حسین گلزار معروف است، اما با خیالی آسوده به کشتی ادامه داد، زیرا دست هیچ پهلوانی برای اجرا فن به بدن چرب او بند نمیشد. پهلوان گلزار هم نتوانست دستان قوی خود را برای اجرای فن به جائی از بدن وی بند نماید، درنتیجه کشتی برابر اعلام شد. پهلوان حسین به احترام زائر بودن حریف، اعتراضی به وی نکرد. صبر کرد تا کاروان آنها برود و برگردد. در برگشت نیز همان آش بود و همان کاسه. اما گلزار کسی نبود که کار را نا تمام بگذارد. در موقع مراجعت کاروان بسوی خوانسار، تصمیم گرفت بدنبا ل آنها عازم خوانسار شود.
کشتی گلزارکرمانشاه با میرزا مهدیخان، در خوانسار
پهلوان میخندید. همشهریهای خود را میبوسید وسپاسگزاری مینمود. در این حال و هوا گلزار بانو که اینک گرد پیری بر موهایش نشسته بود، دلاور دست پروردهی خود را در آغوش گرفت، اشک شادی از دیدگانش جاری گشت. به زبان کردی گفت (کوره خاسهگهم خوهش هاتی، عهزیز دڵهگهم خوهش هاتی) پسر خوبم خوش آمدی عزیز دلم خوش آمدی. مردم حق شناس کرمانشاه با دیدن این همه احساسات پاک مادری رنجدیده وزحمتکش، که سهم بسزائی در تربیت و پرورش حسین داشت، از چشمهایشان در بارید ومحبت سهراب و رودابه را بیش از پیش در دل نشاندند.
آشنا شدن پهلوان حسین با مهدی خان خوانساری
کرمانشاه شهری است تاریخی که بر سر راه عبورزائران کربلا و نجف قرار دارد. این شهر در گذشته دارای کاروانسراهای زیادی بوده است. کاروان زائران در آنجا اتراق میکردند. پس از چند روزی استراحت به سوی عراق عازم میشدند. گاهی پهلوانان و کشتیگیران همراه این کاروانها بودند که برای ورزش ویا کشتی به زورخانههای شهر میرفتند. یک شب که پهلوان حسین گلزار و پهلوان صفر، در زورخانهی سنگتراشها مشغول ورزش کردن بودند، میرزا مهدیخان خوانساری، از کشتی گیران بنام خوانسار، با تعدادی از همسفران خود قدم به داخل زورخانه گذاشتند. چند نفر از آنها و مهدی خان داخل گود شدند. پس از اتمام ورزش، پهلوان مهدی طلب کشتی نمود. حسین قدم جلو گذاشت. پهلوان خوانساری متوجه میشود که حریفش همان حسین گلزار معروف است، اما با خیالی آسوده به کشتی ادامه داد، زیرا دست هیچ پهلوانی برای اجرا فن به بدن چرب او بند نمیشد. پهلوان گلزار هم نتوانست دستان قوی خود را برای اجرای فن به جائی از بدن وی بند نماید، درنتیجه کشتی برابر اعلام شد. پهلوان حسین به احترام زائر بودن حریف، اعتراضی به وی نکرد. صبر کرد تا کاروان آنها برود و برگردد. در برگشت نیز همان آش بود و همان کاسه. اما گلزار کسی نبود که کار را نا تمام بگذارد. در موقع مراجعت کاروان بسوی خوانسار، تصمیم گرفت بدنبا ل آنها عازم خوانسار شود.
کشتی گلزارکرمانشاه با میرزا مهدیخان، در خوانسار
حسین به دنبال کاروان پهلوان مهدی براه افتاد. منزل به منزل آنها را تعقیب کرد تا به خوانسار رسیدند. در آن شهر نیز میرزا مهدی خان را کوچه به کوچه دنبال نمود. خانهاش را یاد گرفت. شب را در کاروانسرائی استراحت کرد و در تاریک روشن صبح، ردائی بلند بر تن کرد. خود را به خانهی میرزا مهدی خان رساند و در محلی پنهان شد و صبر کرد تا او از خانهاش خارج شود. او را سایه به سایه دنبال کرد. میرزا مهدی خان ابتدا به مسجد رفت. پس از ادای نماز راهی زورخانه شد. ورزش کرد و به خانه باز گشت. دقایقی بعد بیرون آمد و راهی حجره شد.
دو سه روز بدین منوال پیش رفت. پهلوان گلزار با عادات روزانهی میرزا مهدی خان آشنا گشت. روز چهارم قبل از آنکه حریف خوانساری سر برسد. پهلوان کرمانشاهی وارد زورخانه می شود وچند دقیقه ای به طور انفرادی ورزش و بدن خود را گرم میکند. سپس به بالای گود میرود و ردای خود را به دوش میاندازد و منتظر میماند. چند لحظه بعد باستانی کاران، یک به یک وارد میشوند، پس از پوشیدن تنکه مخصوص ورزش باستانی، داخل گود میشوند. ورزشکاران به میدانداری پهلوان مهدی شروع به انجام حرکات ورزشی مینمایند، چند لحظه بعد پهلوان گلزار ردایش را کنار مینهد و به داخل گود میپرد. مقا بل پهلوان مهدی که میاندار است میایستد و بطرف او دست دراز مینماید. میرزا مهدی با قیافهای پر از شگفتی صدای خود را فریاد گونه بلند میکند: پهلوان گلزار؟! پهلوان گلزار؟ تو کجا، اینجا کجا ؟!
حسین با کلماتی شمرده گفت: آمده ام کار ناتمام را تمام کنم.سکوتی آمیخته با تعجب بر فضای زورخانه سایه انداخت. مرشد که متوجه مسئله شده بود ،سکوت را میشکند و با به صدا در آوردن زنگ با صدای رسا میگوید: از قرار معلوم ما میزبان پهلوان پهلوانان، حسین گلزار کرمانشاهی هستیم! صلوات.
پهلوان مهدی قصد به تاخیرانداختن کشتی را داشت، اما حسین زیر بار نرفت. دو دلاور فرو کوبیدند، اما این بار مهدی خا ن غافل گیر شده و موفق به چرب کردن بدن خود نشده بود. در همان دقایق اول توسط شیر کرمانشاه به بیرون از گود پرتاب گشت. ورزشکاران حاضر در زورخانه، با تعجب دیدند که پهلوان مهدی از بالای گود برخاست، به درون گود برگشت، پهلوان حسین را در آغوش گرفت. او راغرق بوسه کرد و گفت: تو پهلوان واقعی ایران زمین هستی! هر کس این را نداند، باید بداند که من از دست پهلوانی شکست خوردهام که در دنیا بینظیر است. پهلوانی که تا دنیا دنیاست، نامش جاودانه خواهد ماند. سپس گفت: پهلوان حسین! از حالا تو مهمان من هستی.
میرزا مهدی، پهلوان گلزار را بخانه برد. از او پذیرایی کرد و دختر خود را که در متانت وزیبایی در تمام شهر نمونه بود به عقد او در آورد، با جهیزیهی کامل و همراهان بسیار، آن زوج جوان و مناسب را راهی کرمانشاه نمود.
مردم کرمانشاه نیز به استقبال پهلوان حسین و عروس جوانش آمدند. چندین شبانه روز در شهر جشن و پایکوبی برقرار بود. نتیجهی این ازدواج پسری بود به نام عزیز.
بازگشت پهلوان گلزار به تهران
پهلوان حسین گلزار پس از چند سال برای تصاحب بازوبند پهلوانی روانهی تهران شد. دراین موقع پهلوان پایتخت پهلوان اکبر خراسانی بود. حسین پس از آنکه کشتیهای خوبی در تهران گرفت از یزدی بزرگ که پهلوان باشی بود تقاضا کرد تا در سلام عید نوروزدر حضور شاه با اکبر خراسانی کشتی بگیرد. پهلوانباشی مقدمات آنرا فراهم و به عرض شاه رساند. طرفداران اکبر خراسانی که حسین را بر اکبر زیاد میبینند، نزد پهلوان گلزار رفته مبلغ صد تومان ویک اسب به وی میدهند تا از کشتی صرفنظر کند و به کرمانشاه مراجعت نماید. پهلوان حسین پول و اسب را به آنان پس داده و میگوید: زحمات چندین سالهی خود را به یک اسب و صد تومان نمیفروشم. من برای کشتی به تهران آمدهام. کشتی نگرفته تهران را ترک نمیکنم.
اعضای باند اکبر خراسانی متوجه میشوند پهلوان حسین کسی نیست که با این حرفها دست از کشتی با اکبر خراسانی بردارد. چند روزی بیشتر به عید نوروز نمانده بود و حسین از هرجهت آماده کشتی بود. باند اکبر خراسانی فکر دیگری کرده و با پهلوان کرمانشاهی از در دوستی وارد شدند و با او گرم گرفتند. بعد از زبان بازی زیاد او را برای صرف شام دعوت میکنند. پهلوان سادهدل که قلبی پاک و صادقانه داشت و همه کس را مانند خود تصور میکرد. بی خبر از همه جا و همه چیز، غا فل از اندیشههای آن جنایت کاران، دعوت آنان را پذیرفت..قبل از شام صحبت از کشتی شد. پهلوان حسین مجددا میگوید جز اینکه با پهلوان اکبر کشتی بگیرم راه دیگری نیست. میزبانان در منتهای قساوت و سنگدلی، سم مهلکی که قبلا بدین منظور تهیه کرده بودند در خوراک میهمان میریزند. پهلوان حسین با خوردن غذای مسموم، حالش دگرگون میشود. بدین طرز، مشتی دنی و از خدا بیخبر، پهلوان بزرگی را از هستی ساقط واز زندگی محروم نمودند. یکی از کرمانشاهیان مقیم مرکز که از جریان مطلع میشود با زحمت زیاد حسین را به کرمانشاه برمیگرداند. اما دیگر کار از کار گذشته، مداوا سودی نمیبخشد. پهلوان بیچاره تا آخر عمر با این مرض دست به گریبان بود ودر حال جنون بسر میبرد.
این پهلوان نامی، یکی از قربانیان مردمانی پست و دنی است که وجودشان باعث اضمحلال ملتی است و هر چند یک بار کشوری را به سوی نیستی و سقوط میکشانند.
پهلوان حسین مردی محجوب رئوف پاکدامن و جوانمرد بود. کمروئی از خصایص بارز وی بود. به حدی که همیشه مایل بود در گمنامی بسر برد و هرگز میل نداشت قدرت خارق العاده خود را که به نظرش خیلی عادی میآمد، بر مردم ظاهر کند.
روانش شاد و یادش جاویدان.
داستان مرگ پهلوان گلزار
روانش شاد و یادش جاویدان.
داستان مرگ پهلوان گلزار
داستان مرگ این پهلوان هم شنیدنی است زیرا وی پس از سالها در بدری، در باغی که نزدیک شهر کرمانشاه است ساکن میشود. در آن باغ قلعهای وجود داشت که سالیان دراز مخروبه و بلا استفاده بود. افعی بزرگی در آن باغ و قلعه میزیسته که چند نفر را به هلاکت رسانده و دیگر کسی حاظر نبود که از ترس این حیوان مخوف وارد این باغ و قلعه شود. پهلوان حسین چون باغ را خالی ازسکنه میبیند، در آن ساکن میشود ومدتها درآنجا زندکی میکند. مردم غذائی به او داده و از اینکه افعی گزندی به پهلوان نرسانده، خوشحال بودند، تا اینکه مدتی میگذرد و پهلوان را نمیبینند. جمعی از جوانان با سلاح کافی و احتیاط کامل به باغ مذکور میروند، نخست او را نمییابند. پس از جستجوی بسیار مشاهده میکنند. پهلوان در وسط باغ کنار نهری افتاده است. با ترس نزدیک میشوند، همگی در جای خود میخکوب میشوند زیرا میبینند که جسد بیجان پهلوان حسین یکطرف، و افعی قطعه قطعه شده در طرف دیگر افتاده.
جناب آقای محمد برشان دانشمند ومحقق کرمانی در مورخه 15 خرداد 1386 با خبرگزاری (ایرسا) مصاحبهای داشتند راجع به ورزش باستانی وسابقهی آن که من به گوشهی مختصری از آن اشاره میکنم.
ایشان تصریح مینمایند که پهلوانان در گذشته جایگاه خاصی داشتند و همچنین عیاران از جمله پهلوانانی بودند که باید دارای خصوصیاتی چون شرافت، صحت عمل، رسیدگی به تنگدستان، حمایت از مظلومان و تاختن به ظالم و... میبودند وهمچنین سه شرط اصلی چون، خرد، راستی و مردی را رعایت کنند. وی با بیان اینکه پهلوانان زیادی در طول عصر زورخانهها وجود داشتهاند، اشاره کرده است: پوریای ولی، پهلوان حسین گلزار کرمانشاهی، علی میرزای همدانی، حاج محمد بلور فروش، سید تقی کمیل قمی، تعداد محدودی از این پهلوانان بودند.
در اینجا به تعدادی دیگر از جنایات پهلوان! اکبر( اصغر) خراسانی میپردازم:
نقل از کتاب استاد حسین پرتو بیضائی به نام تاریخ پهلوانی ایران
اکبر درحرفه کشتی بسیارزرنگ و سیاس بوده و باید گفت سیاست او بر قدرتش فزونی داشته. این مرد عجیب در تمام امور ورزشی آن زمان دخالت داشته و هرکس در برابر او قد علم کرده چه بوسیله خود او و یا اطرافیانش از میدان بدر رفته. در کشتی خصمانه و بسیار سختگیر و بیگذشت بوده و اکثر کسانیکه با وی کشتی گرفتهاند ناقص شده و پس از مدتی از بین رفتهاند. پهلوان کاظم دباغ کاشی برادر پهلوان اکبر قاپوچی باشی از کاشان به عزم کشتی با پهلوان اکبر به تهران میاید ودر میدان کشتی چنان ضربهی سختی اکبر( بر خلاف مقررات کشتی) بر او وارد میکند که همراهان وی را جهت مداوا به کاشان میبرند که به کاشان نرسیده در چهار فرسخی از دنیا میرود.
پهلوان حسین کلهپز قمی به اکبر پیشنهاد کشتی میدهد وی او را توسط یکی از دراویش که با وی نزدیک بوده با خوراندن دارو مسموم ودر نتیجه دیوانه مینماید. لازم به ذکر است که اکبر مورد حمایت حاجب الدوله بوده است.
پهلوان حسین گلزار کرمانشاهی که از اعاظم پهلوانان کرمانشاه بوده است. سرگذشت اوکاملا دربا لا ذکر گردیده.
نقل از کتاب (آئینه پهلوان نما) نوشته آقای حسین میرهای.
اکبر خراسانی فوق العاده خشن و در زد و خورد متعصب و در کشتی ممکن نبود به حریف راه بدهد و حتی الامکان او را صدمه میزد که دیگر حریف نباشد. در اثر همین خوی و خصلت بود که کشتی گیران جوان را نافص و معیوب میکرد. پهلوانان نامی را با نیرنگ و نقشه از بین میبرد. حاج اسماعیل گاودار که از کشتی گیران نیرومند و در بدو جوانی وشادابی بود قرار گذاشتند که با هم کشتی بگیرند.
اکبر که بهتر هر کس حریف خود را میشناخت میدانست که حاج اسماعیل رغیب زورمندی است با وی طرح دوستی ریخت. پس از اینکه اورا خوب خام کرد روزی در زورخانه به وی گفت حسن آقا دلم میخواهد به خاک بروی تا استقا مت تو را در خاک ببینم حسن که اغفال دوستی او شده بود بخاک رفت و خود را در اختیار آن مرد؟ بی رحم قرارداد. اکبر که مدتها منتظر چنین فرصتی بود، جوان نیرومند سادهدلی را ناقص و کمر او را معیوب نمود بطوریکه او برای همیشه از ورزش کنار کشید و تا آخر عمر از نعمت سلامتی محروم گردید. دیگر پهلوانانی که میشود نام برد پهلوان حسین کله پز قمی، پهلوان جعفرسیاه قمی، پهلوان حسین گلزار کرمانشاهی، پهلوان کاظم دباغ کاشی، و دهها پهلوان دیگر که هر کدام از بهترین کشتیگیران عصر خود بودند که همه را بخاک مذلت نشاند که ذکرش باعث تاسف است (ص465 _ 464 ) آئینه پهلوان نما.
نقل از کتاب تاریخ و فرهنگ زورخانه به قلم استاد غلامرضا انصافپور.
از اواسط دورهی ناصرالدین شاه که آثار انحطاط ورزش زورخانهای ظاهر میشود، دیگر کهنهسواران، این راهبران فکری، عقیدتی وگروههای اصیل اجتماعی زورخانهرو از میان میروند و کار زورخانه بدست پهلوانباشیها و لوطیها میافتد و نقش کهنه سواران تا حد ضربگیر زورخانه و با نام تعارفآمیز مرشد تنزل میکند. رقابتها، دشمنیها همراه با باز شدن پای اشراف به زورخانه و دایر شدن زورخانههای سرخانهای در منازل رجال و وابستگی پهلوانان به آنها شدت میگیرد. و هدف اصلی از روی آوردن به ورزش زورخانهای فراموش میشود. فقط تن پروردن و پهلوان شدن نصبالعین قرار میگیرد و مقام پهلوانی پایتخت منشاء فساد، دسیسه چینی و بدرفتاری میشود که موجب بروز جنایت میگردد.
بارزترین مظهر یک چنین زمینهی اجتماعی، اعمال اکبر خراسانی است که نه نشان و نسب از خانوادهی پیشهوران داشت ونه در عمر خود از کار تولیدی نان خورده بود و هیچ اصلی جز نام جوئی و کامجوئی و بخود پردازی نمیشناخت. وبرای رسیدن به بالاترین مرتبه پهلوانی که غایت آمالش بود هر مانعی را از سر راه خود بر میداشت. در کشتی با پهلوان یزدی بزرگ اولین بار نبود که یکی از شناختهترین شگردهای خود را برای از میدان بدر کردن حریف که زخمی یا خرد کردن بود به کله میبست بلکه پیش از آن وبعد از آن هم چنان کرده و باز هم میکرد. قبل از اینکه به تهران بیاید کت و کول خیلیها را خصمانه شکسته و کمر یکی را هم طوری خرد کرده بود که چند روز بیشتر نماند وفوت کرد. به هنگام پهلوان پایتخت بودن هم با نیرنگ و ساقط کردن حریفان میدان را برای خود خالی نگه میداشت. بعنوان مثال پهلوان حسین گلزارکرمانشاهی که شرح آن در قسمت اول بطور مفصل آمده است و همچنین پهلوان حسین کله پز را با خوراندن دارو مبطلا به جنون و پهلوان جعفر کفشدوز معروف به شعبان سیاه را بدست عوامل خود در راه امامزاده داوود از کوه به ته دره پرت کرد و کشت و پهلوان کاظم دباغ کاشی را هم در حین کشتی چنان صدمه زد که چند روز بعد مرد.
به زودی رمان زهر افعی در حدود 900 صفحه بر پایهی زندگینامهی حسین گلزار نوشتهی هنرمند و نویسندهی سنندجی، عباس کمندی، به چاپ خواهد رسید.
دیگر منابع رجوع شده
جغرافیای تاریخی وتاریخ مفصل کرمانشاهان تالیف محمدعلی سلطانی
تاریخ پهلوانی در کرمانشاه تالیف جعفر کازرونی
ارســـال به:
0 نظرات:
ارسال یک نظر