
موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعهدار تازه از شهر رسیده بود و بستهای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود…
موش لبهایش را لیسید و با خود گفت:« کاش یک غذای حسابی باشد .»
اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه...