"افسانهها و متلهای کردی، قصهها و متلها، نمایشها و بازیهای عامیانهی ایرانی" نام کتابی دو جلدی است که علیاشرف درویشیان، داستان نویس و پژوهشگر در ادبیات عامه، آنرا تالیف و گردآوری کرده است. در بخشهایی از مقدمه آن آمده است:
“در بین افسانههای ملل، افسانههای ایرانی جایگاهی برجسته و ویژه دارد و در این میان افسانههای کردی دارای رنگ و بوی دیگری است. تعبیرها و ترکیبات زیبا و لطیف در لهجههای کردی(منظور لهجههای زبان کردیست) و کردی کرمانشاهی مطلبی نیست که بتوان به سادگی از آن گذشت”.
“افسانهها بی شناسنامه و بی کس و کار نیستند. آنها سینه به سینه گشتهاند و رشد کردهاند و تا به امروز نگهداری شدهاند و از هر سندی معتبرتر ماندهاند… افسانه، بازتاب ویژگیهای زندگی مردم است. روابط انسانها و روش برخورد آنها با یکدیگر را تجزیه و تحلیل میکند. افسانه، تفسیرگر احساسات عمیق و ژرف انسانی است و در بطن خود طی قرون و اعصار، ساختار سیاسی، اقتصادی و فرهنگی جوامع را حفظ کرده است. صورت اصلی اين قصهها بايد ضبط و حفظ شود و بماند؛ زيرا در اثر پا نهادن راديو و كمكم تلويزيون به روستاها و قهوه خانهها اين لهجهها اصالت خود را از دست میدهند”.
“بسياری از قصهها هنگامی لطف و زيبائی خود را نشان میدهند كه با زبان و لهجهی اصلی بيان شوند. روی اين اصل بعضی از افسانهها را آوانويسی كردهام تا اصالت آنها حفظ شود”.
این کتاب که چاپ پنجم آن در سال ۱۳۸۶ از سوی نشر چشمه منتشر شده است به طور خاص به افسانهها و متلهای کردی منطقهی کرمانشاه پرداخته است. گفته میشود که مولف، آثار متعددی در زمینهی فرهنگ عامه دارد. ما یکی از افسانههای کتاب را برگزیدهایم و به اختصار در زیر آوردهایم:
کهله مروژ (Kele Miroj)
یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچ کس نبود. سواری بود که اسبی عزیز و سالار و مغررو داشت. روزی سوار اسب را به بازار برد و نعل کرد و سوار آن شد. سوار تازیانهاش را بالا برد و بر اسب نواخت و حیوان به سرعت تاخت. همانطور که به سرعت میرفت ناگهان صدایی از پشت سر شنید که میگفت: آی سوار! آی سوار! صدای نعل اسبت، صد من از گوشتم را آب کرد.
سوار اسب را نگه داشت و برگشت. هر چه نگاه کرد، کسی را ندید. به آسمان نگاه کرد و گفت: پروردگارا این صدا از کجاست؟ دوباره صدا بلند شد که: ای سوار نترس. “کهله مروژ” ام. بیا پایین تا برایت بگویم. سوار از اسب پیاده شد و به زمین نگاه کرد و گفت: مورچه تو که هیزمات یک مثقال است چطور صد من گوشت بدنت آب شد؟ مورچه گفت: ای سوار! ما هم بندهی خدائیم. هر کس به سنگ خود میسنجد. صد من از گوشت بدنم، به سنگ خودمان آب شد.
“دارا به سنگ خود، ندار هم به سنگ خود.”
ارســـال به:
0 نظرات:
ارسال یک نظر